« آن تقدیر... »
چشمانم جز یک نگرانی شیرین، یا یک بروز ناگهانی و یا یک سرود که سرخوش بر جانمان مینشیند و اندوهی لذت بخش را سرازیر میشود.
یا یک درخت که ایستاده است تا قناریاش از سفر برگردد، همچنان ایستاده است؛ به یقین و پابرجا.
خسته میشویم و هذیانی هم شاید. .. و گاهی هم رعشه لرزاننده تردید، در تنهاییمان بروز میکند...
اما حضور روشن تو، آفتابتر از آن است که بگذارد سرهامان بر شانه تاریکی بیفتد و در میانه راه، طعمه تنهایی شویم. نگران، به دریچه، چشم دوخته ایم (و آن سوی دریچه، کودکان به بازی مشغولند و مردان به جنگ و زنان...)
دریچه را نمیشود گشود؛ چرا که آن کس که عطر افسون کنندهاش را از دریچه میخواهیم و نور رخسار روشنش را، خود به گشودن تمام دریچههای بسته جهان میآید؛ بی هیچ تردیدی و دل گزشی.
دلم گَزیده میشود؛ با همه این یقین، با همه این باور سترگ که به هستیات داریم. دلم گَزیده میشود از هجوم تنهایی؛ از هجوم ممتد بی کسی، از غروب، از دلواپسی.
دستم به پنجره نمیرود و به گشودن عقدهای که در سینهام، سالیان بسیار است که خیمه زده است.
چرا که میدانم پشت پنجرههای امید من، هنوز هم خارهایند که به بچ بچه مشغولند؛ بی این که خبری از یاس بوته سپید امیدواریهای من باشد.
دستم به پنجره نمیرود و به گشودن رازی که در دلم جوانه زده و زودا که نشکفته، پیر شود؛ چرا که میدانم کسی پشت پنجره نیست که رازم خوشایند حوصلهاش باشد.
چشمها به واقع جز یک دل زخمی، جامانده از هجوم تند بادهای تنهایی جز یک نگرانی دایم، نگران و امیدوار و ... باز هم صبور.
چیستیم جز یک شوره زار که هر اشکی را در این سالیان دراز به امید این که باران است، نوشیدهایم و هر سراب را شاد شدیم. شاید تمرین باشد برای آمدن آن شادی بزرگ.
تا وقتی که پیش میآید، آن تقدیر سرخوش، بدانیم که شاد چگونه باید بود؟
داوود خان احمدی
دیدگاهها
با تشکر از سایت پر محتوایتان
من از متن های شما در وبلاگم باذکر نام نویسنده استفاده کردم .اگر اشکالی دارد برایم پیغام بذارید.
با سپاس فراوان
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا