متن ادبی « آن تقدیر... »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« آن تقدیر... »

چشمانم جز یک نگرانی شیرین، یا یک بروز ناگهانی و یا یک سرود که سرخوش بر جانمان می‏نشیند و اندوهی لذت بخش را سرازیر می‏شود.
یا یک درخت که ایستاده است تا قناری‏اش از سفر برگردد، همچنان ایستاده است؛ به یقین و پابرجا.
خسته می‏شویم و هذیانی هم شاید. .. و گاهی هم رعشه لرزاننده تردید، در تنهایی‏مان بروز می‏کند...
اما حضور روشن تو، آفتاب‏تر از آن است که بگذارد سرهامان بر شانه تاریکی بیفتد و در میانه راه، طعمه تنهایی شویم. نگران، به دریچه، چشم دوخته ایم (و آن سوی دریچه، کودکان به بازی مشغولند و مردان به جنگ و زنان...)
دریچه را نمی‏شود گشود؛ چرا که آن کس که عطر افسون کننده‏اش را از دریچه می‏خواهیم و نور رخسار روشنش را، خود به گشودن تمام دریچه‏های بسته جهان می‏آید؛ بی هیچ تردیدی و دل گزشی.
دلم گَزیده می‏شود؛ با همه این یقین، با همه این باور سترگ که به هستی‏ات داریم. دلم گَزیده می‏شود از هجوم تنهایی؛ از هجوم ممتد بی کسی، از غروب، از دلواپسی.
دستم به پنجره نمی‏رود و به گشودن عقده‏ای که در سینه‏ام، سالیان بسیار است که خیمه زده است.
چرا که می‏دانم پشت پنجره‏های امید من، هنوز هم خارهایند که به بچ بچه مشغولند؛ بی این که خبری از یاس بوته سپید امیدواری‏های من باشد.
دستم به پنجره نمی‏رود و به گشودن رازی که در دلم جوانه زده و زودا که نشکفته، پیر شود؛ چرا که می‏دانم کسی پشت پنجره نیست که رازم خوشایند حوصله‏اش باشد.
چشم‏ها به واقع جز یک دل زخمی، جامانده از هجوم تند بادهای تنهایی جز یک نگرانی دایم، نگران و امیدوار و ... باز هم صبور.
چیستیم جز یک شوره زار که هر اشکی را در این سالیان دراز به امید این که باران است، نوشیده‏ایم و هر سراب را شاد شدیم. شاید تمرین باشد برای آمدن آن شادی بزرگ.
تا وقتی که پیش می‏آید، آن تقدیر سرخوش، بدانیم که شاد چگونه باید بود؟
داوود خان احمدی