در آتشِ مهجوری، میسوزم و میسازم
با درد وغمِ دوری، میسوزم و میسازم
شمعِ شبِ تنهایم،از عشقِ تو رسوایم
چون عاشقِ رنجوری، میسوزم و میسازم
با دیدهی پر شبنم،در شهرِ سیاهِ غم
از غُصّهی بینوری، میسوزم و میسازم
مانندِ جوان مُرده، چون لالهی پژمرده
بِنشسته لبِ گوری، میسوزم و میسازم
شرمنده ام از کارم،از چشمِ گنهکارم
پنهانی و مستوری، می سوزم و می سازم
والایی و من پستم،بر دامن تو دستم
چون وصله ی ناجوری، می سوزم و می سازم
حمیدرضا گلرخی