ماجرای خواندنی احمد بن ابی نصر بزنطی

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

احمد بن ابی نصر بزنطی می گوید: من ابتدا واقفی مذهب بودم. بعد، مستبصر شدم. روزی از امام رضا علیه السلام تقاضا كردم وقت مناسبی تعيين بفرمايند تا شرفياب حضور گردم و مسائلم را مطرح كنم. اين گذشت تا روزی من در خانه‌ام نشسته بودم، در زدند.
ديدم خادم امام رضا علیه السلام مركب مخصوص امام را آورده تا مرا خدمت امام ببرد. با خوشحالی تمام سوار شدم و شرفياب گشتم. مسائلی را مطرح كردم و بهره‌ها بردم تا شب شد. همان‌ جا نماز مغرب و عشا را با امام  خواندم. بعد، غذا آوردند و پس از صرف غذا خواستم برخيزم برای رفتن. فرمودند: دير وقت شده و منزل شما هم دور است، صلاح اين است كه همين جا استراحت كنی. من هم كه از خدا می خواستم خدمت امام باشم، اطاعت كردم و ماندم.
به خادمشان فرمودند: رختخواب مخصوص خودم را بياور، برای آقای احمد بزنطی پهن كن. من در اين موقع به فكر فرو رفتم و از ذهنم گذشت كه معلوم می شود من آدم بسيار بزرگواری هستم كه امام اين‌گونه با من رفتار می کنند.
امام مركب مخصوص خود را برای من فرستاده و مرا به خانه ‌شان آورده و با من هم غذا شده و بعد، رختخواب مخصوص خودشان را در اختيار من گذاشته اند.
عجب! اين منم كه چنين بزرگوارم؟ امام نيم خيز شده بودند تا برخيزند و به اتاق خود بروند. ديدم نشستند.
فرمودند: احمد!، قصّه‌ای برايت بگويم. وقتی صعصعة بن سوهان، از اصحاب جدّم اميرالمؤمنين علیه السّلام مريض شد، اميرالمؤمنين علیه السلام به عيادت او رفتند و كنار بسترش نشستند و دست بر پيشانی او گذاشتند و او را مورد ملاطفت قرار دادند.
بعد، وقتی خواستند برخيزند، فرمودند: صعصعه، نكند اين آمدن من به عيادتت را مايه‌ی امتياز خود از برادران ايمانی ‌ات بشماری. اين تكليف دينی من بود كه انجام دادم.
امام رضا علیه السلام اين قصّه را گفتند و برخاستند و در واقع، با اين عمل، هم آگاهی خود را از ما‌ فی الضمیر من نشان دادند، كه نمونه‌ای از علم غيب بود، هم به من پند دادند و مرا از بيماری عُجب و خودپسندی شفا بخشيدند.

منبع : بحارالأنوار، جلد 49، صفحه ‌48، حديث 48