اجرای توطئه قتل امام كاظم علیه السلام این بار به نوعی دیگر اجرا شد. هارون روزها بر روی این حیله فكر كرد و اندیشید و مشورت كرد تا آن را به اجرا درآورد.
لذا گفت: من كاری انجام می دهم كه اگر انجام شود اثری از موسی بن جعفر(علیه السلام) باقی نخواهد ماند. آنگاه به مأمورانش در مرزهای كشور نامه نوشت:
برای من عده ای بیابید كه بیگانه باشند و دین نداشته باشند و خدا و رسول را نشناسند، و آنان را نزد من بفرستید.
مأموران مدتی جستجو كردند و هیچ قومی را با این اوصاف پیدا نكردند مگر قبیله ای كه به آنان «عبَدَة» میگفتند. آنگاه نماینده ای نزد آنان فرستادند و هدیه ها دادند تا پنجاه نفرشان را برای هارون فرستادند.
آن افراد به بغداد آورده شدند و یكی از منازل هارون به آنان اختصاص یافت. آنگاه هارون دستور داد برایشان پارچه و پول و جواهر و عطر و كنیز و غلام ببرند تا حداكثر رفاه را داشته باشند.
سپس به مترجم گفت: از آنها بپرس: خدای شما كیست؟ گفتند: ما خدایی نمی شناسیم و نمیدانیم معنای این كلمه چیست! گفت: از آنان بپرس من كیستم؟ گفتند: هر اسمی كه تو میخواهی بگو تا تو را آنگونه خطاب كنیم.
مترجم از آنها پرسید: آیا ندیده اید از هنگامی كه آمده اید چه كارهایی با شما انجام داده است؟ پاسخ دادند: آری، دیده ایم. هارون از مترجم خواست به آنان بگوید: ما قادریم شما را جمع كنیم و متفرق سازیم. ما شما را گرسنه میكنیم و می پوشانیم. ما شما را به قتل میرسانیم و با آتش میسوزانیم! آنها گفتند: ما نمیفهمیم منظور تو چیست! هر چه بگویی اطاعت میكنیم، حتی اگر بخواهی خودمان را بكشیم!
اكنون نقشه هارون آماده اجرا بود، اما او نخست قصد امتحان آن افراد را داشت، برای همین جهت دستور داده بود مجسمه ای شبیه حضرت موسی بن جعفر علیه السلام ساخته و آماده كنند. سپس خود و خادمش در مكانی كه آنها را می دیدند نشستند و دستور داد سفره انداختند.
آنگاه غذا برای آن افراد آوردند و كنیزها با عود و نی و طبل آنان را از هر سو احاطه كردند. دختران آواز میخواندند و كاسه های شراب بر سر سفره آورده میشد و خلعت و پول همچون باران بر سرشان می بارید.
اكنون همه پنجاه نفر در مستی كامل به سر می بردند و آماده اطاعت بی چون و چرای هر دستوری بودند. هارون با اشاره به اتاقی كه مجسمه شبیه امام علیه السلام در آنجا بود دستور داد: به آنها بگویید شمشیرها را بردارند و وارد اتاقی شوند كه دشمن من آنجاست. آنگاه با خود گفت:
اگر اینان موسی را بشناسند همانند قوم بزغر كه جعفر را شناختند عمل میكنند و از كشتن مجسمه ابا خواهند كرد، اما اگر نشناسند مجسمه را تكه تكه میكنند. اگر امروز مجسمه او را به قتل برسانند فردا خود او را نیز خواهند كشت.
آنگاه با ورود به آن اتاق شمشیرها را كشیدند و مجسمه را قطعه قطعه كردند. هارون كه ناظر این صحنه بود گفت: اكنون به وسیله اینان به قتل موسی دست می یابم! سپس هدایا و پول بسیاری به آنان داد و به منازلشان باز گرداند.
شب گذشت و فردای آن روز برای دومین بار مجسمه ای شبیه حضرت آماده كردند و همانند شخصی واقعی در اتاقی گذاشتند. سپس آن پنجاه نفر را با غذاها و نوشیدنی ها مست كردند و هارون به مترجم گفت: به آنها بگو شمشیرها را بردارند و نزد او بروند و او را بكشند.
آنان با شمشیرهای آخته در برابر دومین مجسمه لحظه ای ایستادند و پرسیدند: آیا این همان شخصی نیست كه دیروز به قتل رساندیم؟! پاسخ داده شد: این از نظر قیافه شباهت به همان شخص دیروز دارد! او را به قتل برسانید.
آنها حمله كردند و مجسمه را قطعه قطعه كردند، و هارون از خوشحالی لباسها و پارچه های بسیار به آنان داد و با خود گفت: اكنون موسی بن جعفر را به قتل خواهم رساند!
اما هنوز اطمینان نداشت تا آنكه با این حیله هفت بار آنان را امتحان كرد و در همه آنها با اطاعت آنان مواجه شد و به فكر خود مطمئن گردید. پس از هفتمین بار گفت: اكنون نوبت آن رسیده كه موسی بن جعفر را نزد اینان بیاورم!
لذا دستور داد امام كاظم علیه السلام را در اتاقی همانند اتاقهای قبلی بگذارند و همانند مجسمه قرار بدهند. سپس به مترجم گفت: به آنها بگو: از دشمنانم فقط یك نفر باقی مانده است. او را نیز بكشید!
هنگامی كه مترجم سخن او را برای آنها میگفت، هارون و خادمش كنار پنجره ای رفتند كه از آنجا داخل اتاق دیده میشد. اكنون پنجاه نفر كه هفت بار مجسمه شبیه موسی بن جعفر علیه السلام را از بین برده بودند با شمشیرهای از نیام برآمده به سوی اتاق میرفتند.
خادم از پنجره داخل اتاق را می نگریست و به سؤالات هارون پاسخ میداد. هارون پرسید: موسی كجاست؟ جواب داد: در وسط اتاق بر روی فرش نشسته است.
سؤال كرد: چه میكند؟ گفت: رو به قبله دست به سوی آسمان برده و زیر لب زمزمه دارد. هارون گفت: وای خدای من، كاش میدانستم چه میگوید. سپس به مأموران دستور داد: آنها را وارد اتاق كنید. افراد یك به یك وارد اتاق میشدند و خادم همچنان گزارش میداد:
اولین نفر وارد شد و شمشیر را بر زمین انداخت! همه داخل شده اند و شمشیرها را بر زمین انداخته اند!! آنها دور تا دور او به خاك افتاده اند و او بر سرشان دست میكشد و با زبان آنان صحبت میكند و آنها نیز سخن میگویند.
هارون كه هرگز گمان چنین صحنه ای را نداشت از شدت وحشت از حال رفت و گفت: دری كه از سمت ما به آن محل اشراف دارد ببند كه موسی به آنها دستور قتل ما را ندهد! به مترجم نیز بگو كه به آنها بگوید خارج شوند.
سپس در حالی كه از عصبانیت آرام و قرار نداشت میگفت: وای از افتضاحی كه نصیب من شد. برای قتل او حیله كردم اما چیزی به نفع من نشد.
خادم بر سر مترجم فریاد زد: به آنها بگو امیر به شما میگوید خارج شوید! مترجم نیز دستور را اعلام كرد و با تعجب دیده شد آنها در حالی كه به عنوان احترام دستها را بر كمر گذاشته رو به امام علیه السلام بودند و از پشت كردن به حضرت ابا داشتند، به طرف در خروجی حركت كردند و بیرون آمدند.
سپس همه پنجاه نفر به خانه ای كه در آن ساكن بودند آمدند و بدون آنكه از هارون اجازه بگیرند هر چه داشتند برداشتند و سوار بر اسب هایشان شدند و از شهر بیرون رفتند. هارون نیز از وحشت دستور داد كسی برای تعقیب آنها نرود.
پس از رفتن آنها عده ای از شیعیان برای آنكه علت این كار را بدانند به دنبال آنها رفتند تا اثری بیابند، اما هیچ ردپایی دیده نشد و نفهمیدند از چه مسیری رفته اند.
الهداية الكبری: ص 273 - 276. مناقب آل ابیطالب: ج 3 ص 417. بحار الانوار: ج 48 ص 140. الدمعة الساكبة: ج 7 ص 123
اللهم عجل لولیک الفرج