در آخرين هفته هاى حكومت اميرمؤمنان معاويه لشكرهايى ار براى ايجاد هرج و مرج وناامنى به سرزمين هاى حكومت على ( عليه السلام) گسيل داشت . يكى از اين سرزمين ها شهر انبار بود كه لشكر سفيان بن عوف آن را تاراج كرد و خبر اين غارت رامردى زرتشى به كوفه براى اميرمؤمنان آورد و حوادث در پى اين ماجر تا شهادت ايشان ادامه يافت، غريبى غروب داستانى استبرپايه منابع تاريخى و روايى براى شناساندن گوشه اى از غريبى غروب زودهنگام خورشيد عدالت على بن ابىطالب ( عليه السلام)
وقتى چشمهايم را باز كردم . خليفه را ديدم كه بالاى سرم نشسته و زير باران نگاه كنجكاو مردم صورتم را نوازش مىكند:
- چه شده مرد بگو؟!
- انبار را، انبار ... لشكر معاويه، سفيان بن عوف غامدى، حسان بن حسان را كشتند، قلعه را گرفتند، انبار را غارت كردند، زدند و كشتند و بردند . زنان و دختران را مسلمان و زرتشى گوشواره و دستبند و خلخال بردند . التماسشان كرديم . به پايشان افتاديم اما ...
گريه حرفم را مىبرد . خليفه فرمان مىدهد:
- محمد بيا به اين مرد برس . حارث، سعد . قيس . برويد و مردم را همين حالا در مسجد جمع كنيد .
چند دقيقه بعد كوچه هاى كوفه جمعيت را به مسجد سرازير مىكنند . مسجد پر از جمعيت است و خليفه بالاى منبر: «مردم به انبار، به حسان حمله كردهاند و او ايستادگى كرده و به شهادت رسيده و هرچه سريعتر به سمتشان حركت كنيد . تا هم به اين تجاوز دشمن جواب داده باشيد هم پايشان را تا ابد از سرزمين تان ببريد .»
خليفه مىرود جمعيت به هم مىريزد وهمه به دنبال خليفه روان مىشوند . خليفه كجا مىرود؟ كيست كه بداند؟ على كوچه پس كوچه هاى كوفه را يكى يكى از خود باز مىكند و به طرف دروازه ى كوفه مىرود .
همهمه بلند است و هركس چيزى مىگويد . - خليفه به كجا مىرود؟ - خداوند رحم كند باز على چه فكرى كرده است؟ - اى داد و بيداد چه غلطى كرديم كه با على بيعت كرديم آخر پدرت خوب، مادرت خوب، كمى هم به فكر آسايش مردم باش . از وقتى تو به حكومت رسيده اى اين مردم بدبخت يك روز آرام هم نديده اند ...»
مرد چاقى كه حركت جمعيت مانع برگشت اوست، مىگويد:
«نخير، نخير من ديگر در اين شهر نمىمانم . مگر ديوانه ام . برو ببين تو را به خدا مردم شام روزگارى دارند و ما زندگى مىكنيم . همه اش اين گداها و عجم ها را پر رو مىكند .
خيال مىكردم كه اين جمعيت مىخواهند براى كمك به انبار بيايند، ولى وقتى حرفهاى اين چند نفر را شنيدم، مىخواستم خود را از جمعيت بيرون بكشم كه زمزمه اى ميان مرم بلند شد نخليه خليفه به نخيله لشكرگاه كوفه مىرود . با شنيدن اين زمزمه من هم به همراه مردم پشتسر على وارد لشكرگاه شدم ...
سربازان از هر سو به جايى مىدوند . پيداست كه تازه از آمدن خليفه خبردار شده اند . داد وبيداد بلند است . يكى دنبال علم، ديگرى دنبال چكمه و ...
اين بار انگار خليفه تسليم اصرار ريش سفيدان مىشود و بى هيچ كلامى منتظر نتيجه ى تلاش آنان، با لشكر سعيدبن قيس .
خليفه مىخواست با يك بسيج عمومى، فتنهى شام را براى هميشه ريشه كن كند، ولى با سستى آن روز مردم به اين اكتفا كرد كه لشكر سعيد براى تعقيب و بيرون كردن لشكر غارتگر سفيان برود، دارويى مسكن براى غده اى بدخيم . چند روز گذشت تا لشكر دستخالى سعيد با خبر فرار كردن لشكر سفيان به كوفه برسد .
در اين چند روز، ديگر كسى خليفه را خندان نديد . هر از گاهى به جايى خيره مىشد و اشك، چشمان درشت وسياهش مىنشست . بيشتر به فكر مىكرد و آه مىكشيد و كمتر حرف مىزد . غم، غصه آنچنان از پايش انداخته بود كه وقتى خبر فرار سفيان رسيد، نمىتوانست خطبه را خود ايستاده بخواند . متن خطبه را در كاغدى نوشت و ...
در كاغذى نوشت و به سعد داد تا در مسجد براى مردم بخواند . خودش هم در كنار در مسجد ميان پسرانش حسن وحسين نشست، تا ببيند مردم چه مىگويند و چه مىكنند . سعد، بالاى سكو رفت ومردم كه منتظر حرف هاى خليفه بودند چشمشان به پيرمرد شكسته ى كنار مسجد بود و گوششان به صداى سعد كه در مسجد مىپيچيد:
«بسم الله الرحمن الرحيم»
«جنگ در راه خدا يكى از درهاى بهشت است كه خداوند آن را براى بندههاى خاص خودش باز كرده ...
مرمى كه از جهاد سرباز زنند، ذليل مىشوند، حقير مىشوند و عقل و فهمشان تباه، حقشان ضايع مىشود و از عدالت محروم مىگردند . من شب و روز پنهان و آشكار، شما را به جنگ با اينها خواندم و گفتم كه قبل از اينكه به شما حمله كنند، حمله كنيد، به خدا هر ملتى كه صبر كند تا دشمن بيايد و درخانهاش به او حمله كند، حتما ذليل خواهد شد، ولى شما سستى كرديد و كار را واگذاشتيد تا وقتى كه دشمن پشتسرهم به شما حمله كرد و سرزمينتان را صاحب شد; اين سفيان غامرى است كه به شهر حمله كرده و حسان بن حسان را كشته و نيروهاى شما را از قلعه هاشان بيرون كرده . به من خبر رسيده كه مردان آنها به خانهى زنان مسلمان و زنان كافرى كه در پناه اسلام بودهاند، وارد شدهاند و خلخال و دستبند وگوشواره هايشان را از تنشان بيرون كشيدند و آن بيچارگان چارهاى جز زارى و التماس نداشته اند . بعد هم با دست پر و غنيمت فراوان برگشته اند . نه حتى يك نفرشان زخمى شده و نه از هيچكدام خونى ريخته شده . اگر يك مسلمان از غصهى اين حادثه دق كند، من نه تنها ملامتش نمىكنم كه مىگويم حق دارد ...
تابستان كه به شما دستور حركت مىدهم، مىگوييد: «صبر كن تا حرارت و گداز گرما فروكش كند . زمستان مىگويم: «حركت كنيد» مىگوييد: «الان هوا سرد است، بگذار تا سوز سرما برود» آيا همهى اين بهانه ها براى فرار از سرما و گرماست؟
شما كه از سرما و گرما اين طور فرار مىكنيد، به خدا از شمشير بيشتر فرار خواهيد كرد .
نامردان مردنما! بچه هاى بىعقل! عروسان حجله نشين! خدا مرگتان بدهد كه اين قدر خون به دل من كرديد ... نقشه هايم را با نافرمانى و يارى نكردن تباه كرديد، تا آنجا كه قريشيان گفتند: پسر ابوطالب مردى شجاع است، ولى در ادارهى جنگ، بىتجربه . خدا پدرشان را بيامرزد، كدامشان به اندازهى من در جنگ سابقه دارد؟! من بيستسال نداشتم كه جنگجو بودم و الان از شصت گذشتهام، ولى چه كنم كه اگر از فرماندهى اطاعت نكنند . نقشه هايش فايدهاى نخواهد داشت ...»
گوش هايم . گوشهاى خودم مىشنيدند و من باور نمىكردم . به خدا اگر چشم هايم . صورت غمزده و سر بزير آمده ى على را در گوشه ى مسجد نمىديدند، باور نمىكردم ...
واى خداى من! اينها كجا و آن لشكر قبراق و آماده ى معاويه كجا؟ خدايا تو رحم كن . اگر معاويه بفهمد كه كوفه به اين روز افتاده، ديگر يك شب هم نمىتوان سر آرام بربالين گذاشت . كجا برويم كه از شبيخون هاى لشكر معاويه در امان باشيم . حالا مى فهمم كه چرا مردم شبانه به شام كوچ مىكنند و عراق هرروز خلوتتر مىشود . حالاست كه مىفهمم چرا در حكومت على امن و امان ناچشيدنى است .
سعد، بندهاى آخر خطبه را با گريه مىخواند . خطبه تمام شد ولى سنگينى سكوت مردم، سعد راهمچنان هاج و واج برجا ايستاند . همه سر در زير داشتند .
ناگهان جمعيت از آخر شكاف برداشت . مردى ميانسال دست در دست جوانى شبيه خود، از ميان مردم به سمت على مىآمد . خيره به مردمى كه برايش راه باز مىكردند . نگاه مىكرد و زير لب چيزى مىگفت: خاك بر سرتان، نامردها، شماها ...
و مردم با شنيدن زمزمه اش سر به زير و بدون هيچ جوابى به او راه مىدادند .
رو به روى على ايستاد و زانو زد، چشم در چشم . على غرق اشك مىشود . حرفش را گم مىكند . بغض گلويش را گرفته به خود فشار مىآورد و كلمه هاى گريه آلود را با صدايى محكم بيرون مىريزد:
«يا اميرالمؤمنين! اين من و اين برادرم . تنها چيزى كه داريم، جانمان است . فرمان بده امر كن كه به خداوندى خدا دستورت را نجام مىدهيم هرچند در راهش تكه تكه شويم .
خودرا خالى كرده و غرق اشك، به پاى پير نشسته مىافتد . على دعايشان مىكند و آرام مىگويد:
«دو نفرى چطور مىتوانيد آرزوى من را برآورده كنيد؟»
«... سبحان ربى الاعلى و بحمده» محراب مسجد كوفه در اين صبحگاه، نواى سجده را تا عرش مىفرستد . مسجد پر است و همه سر به سجده دارند . در صف اول پشتسر امام، مردى بلند مىشود . دستهايش، چشمهايش، قلبش مىلرزد . شمشير برهنه مىشود . فريادى كوبنده مسجد را مىلرزاند «حكومت فقط حق خداست، نه تو، ياران تواى على!» و فرود مىآيد، مىدرد، زهر خود را به خون مىسپارد . زمين مىلرزد . آسمان مىتپد . تند بالاى شديد همه جاى را پر مىكند . اركان هدايت به خدا فروريخت . دستاويز نجات گسست و على مرتضى كشته شد .
نوايى از عمق جان پرواز مىكند، چكيده ى يك عمر، ناله هاى جانسوز، اشكهاى داغ و فروريخته، نعرههاى فروخورده، فوران چاههاى پر از غم و درد، نهايتشبى سياه، سپيده دم وصال «فزت و رب الكعبه» آى شبهاى تار و تنهايى، خداحافظ! آى دردهاى از ستاره افزون آى غمهاى علم، گنجينه ى سينه خستهى من خداحافظ، اشك هاى جامانده در كنج چشم يتميان، ناله هاى جانسوز بين زنان شبهاى سياه فقيران خداحافظ!
نخلستان، چاه، آسمان، ستاره هاى نيمه شعبان، كيسه هاى لبريز نان يتيمان خداحافظ!
كوفه، مسجد كوفه، منبر و محراب كوفه، غربت بى ياورى، بىپناهى خداحافظ!
همين ديشب كه پيامبر در خواب گفت نفرينشان كن، گفتم: خدايا اينان از من خسته اند، من هم از اينها بيزار، همنشينان بهتر از اينان، به من عطا كن و حاكمانى بدتر ازمن» حالا مىبينم كه دعايم مستجاب شده، اين چندروزه و چند هفته چه كه نكشيده ام:
انبار را غارت كردند، استاندارم را كشتند . جمعشان كردم، برايشان خطبه خواندم، دستيارى خواستم، نه كه من را يارى كنند، نه، به يارى خود بشتابند، ولى هيچكس هيچ نگفت . خودم خواسته بودم، نگذاشتند و چند نفرى گفتند مىرويم . چه روزهايى بود، آن روزها كه منتظر بودم، منتظر لشكر سعيد كه آيا داد آن زنان بى پناه را از لشكر معاويه مىستاند يا نه» شبها خواب نداشتم . مگر مىتوانستم بخوابم در حالىكه در سرزمينى كه من را حاكم و خليفه خود مىدانند، مردم امنيت نداشته باشند و كودكان بى گناه را سر ببرند؟ زنان ناتوان را غارت كنند و مردان را به جرم اطاعت از من بكشند ...
لشكر سعيد كه دستخالى بازگشت، حارث را فرستادم تا در شهر فرياد كند و نيرو جمع كند، ولى چه سود از كوفه از اين هزارها خانواده و قبيله اى پر جمعيت فقط سىصد نفر جمع شدند . آنها هم آنقدر ترسان كه انگار مىخواهم به سوى مرگشان بفرستم . ديگر با چه زبانى برايشان حرف مىزدم . چطور رفتار مىكردم . وقتى گفتم: «رسول خدا با نيرويى بسيار كمتر از شما توانست تمام عرب را زير فرمان خود آورد، چون يارانش پايدار بودند»
آن بلند قد سياه چهره بلند شد و گفت:
«على، نه تو پيامبرى و نه ما ياران پيامبر بيش از آنچه مىتوانيم از ما نخواه»
تا خواستم حرف را به او بفهمانم . ديگرى بىآنكه خود را نشان دهد، فرياد زد: على . حالاست كه مىفهمى چقدر محتاج آنهايى كه در نهروان كشته اى» نيش عقرب بود يا زهر افعى عمق جانم را گزيد .
حتما از همان هشت هزار نفرى بود كه روز نهروان زير پرچم امان جمع شدند و از خوارج جدا گشتند، ولى هنوز دل هايشان با مردگانشان است . مشتى بى بصيرت نا فهم كه اسلام را، دينى كه دنيا و آخرت را با هم آباد مىكند، جز خم و راستشدنى - نمازش مىناميدند - نمىدانستند .
قرآن را فقط نوشته اى روى كاغذ مىدانند، نه دستورى براى عمل . نه سابقه اى در اسلام داشتند و نه گوش شنوايى براى يادگرفتن از سابقه داران . حق فقط حرف آنها بود و جز آنها كافر و مرتد .
خديا اگرتا به حال مردم از حاكمان خود شكايت مىكردند، امروز من از دست اين مردم به تو شكايت مىكنم، گويى كه آنها فرماندهاند و من رعيت . خدايا اينان كه از اسلام جز اسم و از ايمان جز رسم نمىدانند . اينان كه چشم هاى خويش برفرمان هاى تو بسته اند و احكام را ميرانده اند، چطور مىتوانستند من را تحمل كنند . خدايا چه مىكردم؟ مانده بودم ميان عمل كردن به خواهش دلهاى اينان، ميان پشت كردن به دستورات تو و پيامبرت، كه برايشان ناگوار بود . تو خود شاهدى كه در جنگها، آنقدر جنگ را عقب مىانداختم تا شايد با تاخير من دستهاى از گمراهان نجات پيدا كنند و با دليل و برهان حرفم را بپذيرند . تا دشمن جنگ را شروع نمىكرد، اجازهى حمله نمىدادم، تا به آنجا كه اينها من را ترسو مى ناميدند . آن هم در جنگ با چه كسى با معاويه، همان كه تا اميد پيروزى بر مسلمين را داشت، مسلمان نشد . ضرب شمشير من او را مسلمان كرد، چه ها كه به عمر خود نديدم . مجبورم كردند كه ميان معاويه خود بر سرخلافت مسلمانان داور بگذارم، چرا، چون ياران معاويه امام باطلشان را اطاعت مىكنند وياران من امام حقشان رانافرمانى . آنان در معيصيت خدا يكدلاند و اينان روى اطاعتخود پراختلاف و تفرقه . اى كاش معاويه هردو يار من را بايك يار خود عوض مىكرد .
خدايا من چه كردم كه اينها، تا برق شمشير يا چشمك سكه هاى طلا را نمىديدند، نمىتوانستند اطاعت كنند . كارى كه معاويه با آنها خواهد كرد ...