اشک های مهتاب بر دامان پیراهن اندیشه ام فرو میچکد و بر دلم ستاره های سرخِ زخم می نشینند. مویه باد، موهای احساسم را پریشان میکند و ضجّه ذرّه ذرّه های جهان، بر دهان جانم زهر فراق مینشاند. زمین می لرزد و قصه ای از غصّه تلخ حادثه را بر زبان دارد. مردی نشسته است اکنون، بر بستری از خون! مردی که وقتی خدا میخواست اندکی در زمین تجلّی کند، او را آفرید و به آسمانیان داد. مردی در میان احمد و اَحَد! مردی که از ردایش، عطر ایمان می بارید. نگاهش تصویر درشت عدالت بود، عشق با او حمایت میشد. صلابت از او نام میگرفت. سپید قامتی که در پیراهنش قیامت بر پا بود.
ای مولای به خون خفته! دل های ما را بیدار کن. جام گوارای ولایت را از ما دریغ مدار. باغستان دیده ها و سینه های ما، از طراوت گلِ یاد و نام تو معطّر است. پس در سوگ خویش، دستی به تسلّا بر سر دل های ما بکش.
منبع : مجله گلبرگ ، آبان 1382 ، شماره 44