متن ادبی «عصاره گل ‏های رعنا»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

اشک‏ های مهتاب بر دامان پیراهن اندیشه ‏ام فرو می‏چکد و بر دلم ستاره ‏های سرخِ زخم می‏ نشینند. مویه باد، موهای احساسم را پریشان می‏کند و ضجّه ذرّه ذرّه ‏های جهان، بر دهان جانم زهر فراق می‏نشاند. زمین می ‏لرزد و قصه ‏ای از غصّه تلخ حادثه را بر زبان دارد. مردی نشسته است اکنون، بر بستری از خون! مردی که وقتی خدا می‏خواست اندکی در زمین تجلّی کند، او را آفرید و به آسمانیان داد. مردی در میان احمد و اَحَد! مردی که از ردایش، عطر ایمان می ‏بارید. نگاهش تصویر درشت عدالت بود، عشق با او حمایت می‏شد. صلابت از او نام می‏گرفت. سپید قامتی که در پیراهنش قیامت بر پا بود.
ای مولای به خون خفته! دل‏ های ما را بیدار کن. جام گوارای ولایت را از ما دریغ مدار. باغستان دیده ‏ها و سینه‏ های ما، از طراوت گلِ یاد و نام تو معطّر است. پس در سوگ خویش، دستی به تسلّا بر سر دل‏ های ما بکش.

منبع : مجله گلبرگ ، آبان 1382 ، شماره 44