هوا گرم است. کاروان به آرامی به راه خود ادامه میدهد. سوار بر شتر خسته خود نگاهت را به مهمانی نخلستان های به خرما نشسته کنار جاده برده ای، امروز صبح زود از قصر شیرین حرکت کرده اید و ساعتی دیگر به مرز خسروی میرسید. شور و شوق زیارت عتبات عالیات ذره ذره وجودت را فرا گرفته خودت را فراموش کرده ای آرزویت در حال برآورده شدن است از سال های دور آرزو داشتی روزی به زیارت قبر مولایت علی(ع) بروی وضع مالی چندان مناسبی نداشتی سرانجام به هر زحمتی بود مقداری پول فراهم کردی همسفرانت نمیدانند تو خرج راهت را از فروش چند گوسفند که تمام دارایی ات بود تامین کرده ای. این مسئله را به آنها نخواهی گفت وضع آنها از تو بهتر است اما میدانم عارت نمیآید کسی تو را فقیرترین فرد کاروان بداند لباس هایت مندرس است سن و سالی از تو گذشته اما شوق دیدار، تو را جوان نشان میدهد. سرانجام کاروان به مرز نزدیک میشود.
گمرک خسروی شلوغ است مسافران زیادی تجمع کرده اند و ماموران گمرک در حال بازرسی بار و لوازم سفر آنها هستند. در همین موقع یکی از ماموران به کاروان شما نزدیک میشود. همسفرانت پیاده میشوند. خورجین ها را باز میکنند. تو همچنان روی شترت نشسته ای و به خورجین خالی خود چشم دوخته ای که بجز رو اندازی، کوزه آبی و سفره نانی چیزی در آن نیست. به اطرافت توجهی نداری ناگاه صدایی تو را به خود می آورد.
پیرمرد بیا پایین!
نگاه میکنی مامور گمرک است. با آن سبیل های کلفت و چخماقی خودت را جمع و جور میکنی. مظلومانه میگویی:
خدا عمرت بده جوون من چیزی همراه ندارم. پاهام درد میکند. روی شتر راحت ترم.
مامور خیره خیره براندازت میکند. سکوت سنگینی است ناگهان دستش را دراز میکند. مچ استخوانیت را محکم در چنگ میگیرد و تو را از روی شتر به پایین میکشد. محکم به زمین میخوری گرد و غبار زیادی اطرافت به هوا بلند میشود. سرت گیج میرود کمرت درد میکند. مامور خم میشود و با عصبانیت میگوید:
عجم مگر کری؟ تو که یه پات لب گوره چرا اومدی سفر
ان شاءالله خیر از عمرت نبینی! زورت به من پیرمرد رسیده: خون در کاسه چشم مامور جمع میشود. دستش را بلند میکند و سیلی محکمی به گوشت میزند. بعد دست هایش را دور گلویت حلقه میکند همسفرانت میدوند و تو را از دست مامور نجات میدهند. با چشمان گریان فریاد میزنی:
به نجف که رفتم از دست تو به مولا شکایت میکنم!
مامور پوزخندی میزند و میگوید:
برو هرچه میخواهی بگو من از کسی ترسی ندارم.
دوستانت گرد و غبار از تنت می تکانند. مامور به سراغ شترت میرود و خورجینت را به هم میریزد. لحظه ای بعد غرغرکنان از آنجا دور میشود. دوباره سوار میشوی. ساعتی بعد کاروان از کمرگ عبور میکند. درد شدیدی در استخوان هایت پیچیده. کمرت نزدیک است نصف شود. کینه مامور کمرگ را بدل گرفته ای. در عالم خیال خودت را جوان احساس میکنی. زور زیادی داری و مامور را زیر مشت و لگد میگیری و حسابی کتکش میزنی. اما سرانجام به خودت می آیی. تبسمی تلخ بر لبانت مینشیند. وقتی کاروان به نجف اشرف میرسد. از دوستانت جدا میشوی. به حرم مولا میروی زیارت میکنی. دل شکسته و گریان میگویی:
یا امیرالمؤمنین باید انتقام مرا از مامور گمرک بگیری.
از حرم بیرون می آیی. در کوچه های نجف قدم میزنی. خسته میشوی. دوباره به حرم میروی خواسته خودت را تکرار میکنی شب هنگام به محله مشراق که نزدیک حرم مطهر است میروی و در مسافرخانه ای محقر اتاق کوچکی اجاره میکنی. نان خشکی بر آب میزنی و میخوری آنگاه خسته از مسافرت طولانی به خوابی عمیق فرو میروی.
مرد سوار به اسب سفید به تو نزدیک میشود. صورتش چون ماه شب چهارده میدرخشد. تو را به اسم صدا میزند. پیش میروی به صورت مرد نگاه میکنی و با صدایی لرزان میگویی؟
شما کیستید؟
من علی بن ابیطالب هستم. آیا هنوز از مامور گمرک شکایت داری؟
بله مولای من. او مرا به سختی آزار داد. از شما میخواهم انتقام مرا از او بگیرید.
به خاطر من از گناه او بگذر.
از خطای او نمیگذرم
مولا سه بار فرمایش خود را تکرار میکند. اما توبا سماجت بر خواسته خود پافشاری میکنی. از خواب که بیدار میشوی هنوز بر سر عقیده خود هستی و به مردی فکر میکنی که سوار به اسب سفید انتقام تو را از آن مامور زورگو خواهد گرفت. وقتی همسفران زائرت را می بینی، با خوشحالی خواب خود را بر ایشان تعریف میکنی. آنها یکصدا میگویند:
چون امام فرموده او را ببخشی از فرمان سرپیچی نکن
نه نمیبخشم
دوباره به حرم میروی خواسته ات را تکرار میکنی.
شب هنگام امام دوباره به خوابت می آید و میگوید:
از خطای آن مامور بگذر.
نه مولای من نمیگذرم
شب سوم دوباره امام به خوابت می آید. با چشمانی نافذ نگاهت میکند و میگوید:
او را به من ببخش، چون کار خیری کرد، و میخواهم تلافی کنم.
آقاجان او چه کار خیری کرده؟
چند ماه قبل او از سماوه به سمت بغداد در حرکتبود وقتی به حوالی نجف رسید و گنبد حرم مرا از دور دستها دید از اسب خود پیاده شد و به حالت احترام به راه خود ادامه داد. آنقدر پیاده حرکت کرد تا گنبد از چشمش ناپدیدشد. آنگاه سوار اسب خود شد و به راهش ادامه داد. از این جهت او به ما حقی دارد و تو باید اورا عفو کنی. من ضامن میشوم این کار تو را در قیامت تلافی کنم.
او را بخشیدم آقاجان
از خواب بیدار میشوی و سجده شکر به جای می آوری. چند روز بعد همراه کاروان عازم ایران میشوی. وقتی به مرز خسروی میرسی دوباره آن مامور را درگمرک میبینی. مامور نزدیک میشود و با لحنی تمسخر آمیز میگوید:
آیا شکایت مرا به امام کردی؟
بله اما امام تو را بخشید
مامور با صدای بلند میخندد و میگوید
چطور شد امام منو بخشید
به خاطر ادب و احترامی که نسبت به ایشان داشتی
کدام ادب و احترام؟
فراموش کرده ای که آن روز که از سماوه عازم بغداد بودی ...
دست و پای مامور گمرک میلرزد. آهسته به تو نزدیک میشود و به دست و پایت بوسه میزند.
به خدا قسم هرچه امام فرموده عین حقیقت است. پدرجان منو ببخش.
من خیلی وقته تو رو بخشیدم. همون موقعی که نجف بودم. ان شاء الله به راه راست هدایت بشی.
کاروان از مرز عبور میکند. شب هنگام به قصرشیرین میرسی. نسیم خنکی از جانب نخلستانهای انبوه میوزد. به آسمان نگاه میکنی. قرص کامل ماه در آسمان میدرخشد. و تو با دیدن آن به یاد یک مرد می افتی. مردی که سوار بر اسب سفید به خوابت آمد.
منبع: کرامات العلویه، علی میرخلف زاده