غروب نزدیک است. خورشید به آرامی درمیان دریای جنوب فرو میرود. صیادان با لنج ها و قایق هایشان به اسکله نزدیک میشوند. از جا بلند میشوی. باید به خانه بروی. صدف هایی را که از کناره ساحل جمع کرده ای، در جیب هایت میریزی. به خانه میرسی. مادرت کنار سماور مشغول درست کردن چای است. کمی بعد صدایت میزند:
- علی، بیا اینجا.
میروی کنارش. به سینی کوچکی که دو استکان چای و یک قندان کوچک در آن است اشاره میکند:
- پدر بزرگ بالای پشت بومه، براش ببر.
سینی را دست میگیری و با قدم های کوتاه از پله ها بالا میروی. هوا تاریک شده و چراغ های خانه ها تک تک روشن میشوند.پدر بزرگ حصیری پهن کرده و به بادگیر تکیه داده است، درست رو به دریا. نسیم خنکی از سمت دریا میوزد. سلام میکنی. جوابت را میدهد. سینی چای را کنارش روی حصیر میگذاری.
- پیرشی پسرم.
با دست لرزان چای را بر میدارد. صورتش پر ازچین و چروک است. صبر میکنی چایش را بخورد:
- پدر بزرگ!
- چیه پسرم؟
- بابام کی از تهران بر میگرده؟
- امروز، فردا پیداش میشه. دلت براش تنگ شده؟
- خیلی!
- بابات راه دوری نرفته. از بوشهر رفته تهران. من خودم که بچه بودم، هم سن و سالتو، شایدم کوچکتر، پدرم رفت سفر هند.
- هندوستان؟
- بله، سفرش چند ماه طول کشید. اون موقع ما در نجف زندگی میکردیم.
- شما تنها بودید؟
- نه، من و مادر و برادرم احمد بودیم.حضرت علی علیه السلام هم بود.
- حضرت علی!
آنگاه پدر بزرگ قصه اش را بازگو میکند:
پدرم روحانی بود. برای تحصیل علوم دینی از بوشهر به نجف اشرف رفته بود. من و برادرم احمد در نجف به دنیا آمدیم. ما شش هفت ساله بودیم که او نسفر برای پدرم پیش اومد. سفر هند. اون خدا بیامرز مبلغی پول به مادرم به عنوان خرجی داد و عازم سفر شد. مدتی بعد پول خرجی تمام شد. هیچ چیز در خانه برای خوردن نداشتیم. یک روز عصر از شدت گرسنگی خودمان را به مادرمان چسباندیم و شروع کردیم به گریه کردن. بیچاره و درمانده شده بود. ناگهان فکری به خاطر مادرمان رسید. اشک هایمان را پاک کرد وگفت:
- بچه ها زود باشید لباسه ای تمیزتو نو بپوشید. وضو بگیرید.
ما همین کار را کردیم. از خانه بیرون آمدیم.به حرم حضرت علی علیه السلام رفتیم. مادرمان در ایوان نشست و به ما اشاره کرد:
- من همین جا میمونم. شما برید داخل حرم. خوببه حرفم گوش کنید. برید کنار ضریح. به حضرت علی علیه السلام بگید: پدر ما نیست و ما گرسنه ایم. از حضرت خرجی بگیرید و بیارید تا من شامتان را حاضرکنم.
من و برادرم وارد شدیم. کنار ضریح رفتیم. حرف های مادرمان را تکرار کردیم. برادرم احمدگفت:
- داداش محمد!
- چیه؟
- بیا دستامونو بکنیم تو ضریح، آقا بهمون پول بده.
همین کار را کردیم. ساعتی بعد اذان مغرب را گفتند. در عالم بچگی به برادرم گفتم:
- احمد، حضرت علی علیه السلام میخواد نماز بخوانه. بیابریم یه گوشه بشینیم.
منتظر ماندیم تا نماز تمام شد. یک ساعت دیگر هم گذشت. مادر بیچاره مان بیرون منتظر بود. برادرم که حسابی خسته و گرسنه بود، گفت:
- داداش، چرا آقا بهمون پول نداد؟
- صبرکن، شاید جایی کار داشته، به خاطر همین دیر کرده!
در این وقت مردی به ما نزدیک شد.کیسه ای دستش بود. کیسه را به طرف من دراز کرد و گفت:
- به مادرت بده. از قول من سلام برسون و بگو هر موقع به چیزی نیاز داشتید، به دکان عطاری میرزا حیدر در بازار نجف مراجعه کنید.
قصه پدر بزرگ که تمام میشود، صدای در خانه به گوش میرسد. میروی لبه پشت بام و فریاد میکشی:
- کیه؟
- بازکن علی جان!
این صدای آشنای پدر است. ذوق زده میشوی. پدر بزرگ میگوید:
- اینم بابات. دیگه چی میخوای؟
با عجله از پشت بام پایین می آیی و با فریادمادرت را خبر میکنی:
- بابا اومد! بابا اومد!
ماهنامه کوثر، شماره 41، مرداد 1379