«و یؤثرون علی انفسهم ولوکان بهم خصاصة»
«و در عین تنگدستی، دیگران را برخود برمیگزینند.»
راد مرد خسته و عرقریزان در خانه را به صدا درآورد. بچه ها باشنیدن صدای در،گویی که از صبح منتظر چنین لحظه ای بودند، با هیجان برای باز کردن در دویدند.همین که در باز شد، چهره متبسم پدر چهارچوب آن را پر کرد. بچه ها مؤدبانه سلام کردند، پدر با مهربانی خم شد و هر یک از آنها را روی یک دست بلند کرد و در آغوش گرفت و با خوش رویی بوسیدشان. همان طور که قدم زنان به طرف سایه نخل میرفت، به صحبت های کودکانه شان گوش سپرد.
همسرش با رویی گشاده و جامی آببه استقبالش آمد تو گویی خستگی مرداز دیدن این همه میمیت بیشائبه ذره ذره از تنش به در میرفت، درمیان سرو صدای بچه ها که در اطرافش می دویدند و بازی میکردند، جام آب راجرعه جرعه نوشید. آن گاه حمد خدای گفت و با نگاهی تشکرآمیز، خطاب به همسرش گفت: چیزی برای خوردن بیاور...
همسرش بی هیچ سخن ایستاده بود،وقتی او دوباره نگاهش کرد، پلک های همسرش پایین افتاد و با متانت پاسخ داد:
- پسر عمو! دو روز است که خود و فرزندانم غذایی نخورده ایم. اکنون هم چیزی برای خوردن نداریم!
- پس چرا مرا خبر نکردی تا چیزی تهیه کنم و بیاورم؟
- از خدا شرم کردم چیزی از تو بخواهم که توانایی تهیه اش را نداشته باشی.
از این بزرگواری، شرمگین برخاست و به راه افتاد.
مرد نگاهی به آسمان انداخت. خورشید به وسط آسمان رسیده بود، اما او هنوز هیچ خریداری نکرده بود. با دلسردی نگاهی به حصیرها و سبدهای جلو پایش انداخت، دیگر امیدی نبود.
دستهای پینه بسته اش با مهارت آنها راروی هم چید و طناب را دورشان گره زد.سر دیگر طناب را به دست گرفت و بسته را به پشت انداخت.
نومیدانه پاهایش به دنبالش کشیده میشد و نگاه غمگینش چیزی جز شن ها را نمی دید. با نزدیک شدن به خانه، غم مانند گلوله ای از دلش به طرف بالا حرکت میکرد.دم در خانه این گلوله راه گلویش را سد کرد.لحظه ای گوش ایستاد. هیچ صدایی از حیاط شنیده نمیشد. آرام در را گشود و وارد شد.صدای محزون و گریه های بچه ها اتاق را پرکرده بود. بی آنکه سر و صدایی به پا کند، آرام بسته اش را کنار نخل داخل حیاط گذاشت و بیرون آمد. با سرعت راه مسجد را پیش گرفت.
بلال تکبیر اقامه نماز را گفت. او داخل مسجد شد و در نزدیکترین جای خالی ایستاد.
با تمام تلاشی که برای تمرکز حواس داشت، ناموفق و با افکاری مغشوش نماز را به پایان رساند...
مامومین یکی یکی با رسول خداصلی الله علیه و آله دست میدادند و خدا حافظی میکردند و او همان طور با خود کلنجار بود. بالاخره به این نتیجه رسید که آخراز همه با رسول خدا صلی الله علیه و آله دست دهد حاجت خویش را بیان کند. با این افکار پس از آخرین نفر، پیش رفت و دست داد اما در همان لحظه، شرم تمام تنش را داغ کرد و چیزی بین او و گفتارش سدی پدید آورد. خدا حافظی کرد و به راه افتاد. عرق سردی تنش را سست کرده بود و پاهای پر طلاطمش تحمل جسم سنگینش را نداشت.
صدای گریه بچه هایش مدام در گوشش می پیچید و آزارش میداد. مجموع این احوالات برحس تنهایی و غربت او می افزود ودردی دیگر بر دردهایش افزوده میشد.سنگینی دل و تن، پیچش پاهایش را موجب میشد. هر قدر به خانه اش نزدیک تر میشد،این حالت را بیشتر حس میکرد. در پیچ کوچه ای که به خانه اش منتهی میشد، نافرمانی پاهایش به نهایت رسید و دیگرایستاد! و یا بهتر بگویم فروریخت!
بی آن که هدفی داشته باشد، نگاه نومیدش به ابتدای کوچه دوخته شد، از پشت قطره های عرق که به پلک هایش رسیده بود،مردی ست بر اندام را دید که شن ها در زیرپاهایش تلالؤ خاصی داشت.
برای فرار از نگاه مرد به انتهای کوچه نظرانداخت و گوشه دستارش را به بهانه پاک کردن عرق روی چهره اش آورد. صدای گام های مرد هر لحظه نزدیکتر به گوش میرسید تا این که آرام آرام، آرام شد و در نزدیکی او ایستاد. صدای با صلابتش او را بهنام خواند:
- مقداد!
- بله، یا اباالحسن!
- چه چیز در این وقت روز تو را از خانه گریزان کرده؟
- الآن راه می افتم...
- خوب پس برویم...
- شما بفرمایید یا اباالحسن
- منتظر کسی هستی مقداد؟
- خیر، یا ابن ابیطالب...
- پس چه چیز...؟
- مرا از پاسخ معذور دارید.
- حال که چنین است، ممکن نیست بروم مگر آنکه مرا از غصه خویش با خبرکنی.
چهره تیره مقداد به سرخی گرایید و برقزد و قطره درشتی از عرق از زیر دستار رو یپیشانیش غلتید. سرش را پایین انداخت و باشرمساری گفت:
- گریه و زاری فرزندان گرسنه ام توان باز گشت به خانه را از من گرفته است.
- پس این یک دینار را که خود نیز به همین منظور تهیه کرده ام، از من بپذیر و برای خانواده ات نان خورشتی تهیه کن...
- اما خانواده خودتان...؟!
دست مقداد پیش نمیرفت. مولا خود دست مقداد را گرفت و با لبخند یک دینار رادر میان دستش نهاد و خداحافظی کرد.مقداد با ناباوری نگاهی به سکه انداخت.چشمانش برقی زد و با نگاهی سرشار ازسپاسگزاری، رفتن مولا را نظاره کرد.
ماهنامه کوثر، شماره 46، دی 1379