کشتی بادبانی بزرگ دربندر بمبئی پهلوگرفت. مسافران پیاده شدند. آخرین مسافری که از کشتی خارج شد؛ مردی جوان بود با قیافه ای تکیده و رنگ و رویی پریده و لباسهایی مندرس اما تمیز. با قدم های آهسته از ساحل دور شد. خودش را به بازار شهر رساند. مقداری نان خرید و در کوله بارش گذاشت. کوزه سفالی اش را هم پر از آب کرد. از رهگذری سراغ راه حیدرآباد را گرفت. ساعتی بعد بیرون از بمبئی در جاده ای حرکت میکرد که به شهر حیدرآباد ختم میشد. جاده پیچ و تاب میخورد و در دور دستهای افق محو میشد. گرمای آفتاب آزاردهنده بود. مرد جوان با همسفرانش سکوت و تنهایی، به راه خود ادامه میداد. عصر هنگام به تدریج از گرمای آفتاب کاسته شد و هوا رو به خنکی گذاشت. کم کم در دو سوی جاده درختانی پیدا شدند. هرچه جلوتر میرفت، برتعداد درختان افزوده میشد. شب هنگام او زیر نور مهتاب در جنگلی بی انتها راه می سپرد. درخت های کهنسال، شاخه های گسترده شان را درهم فرو برده بودند. به جنگجویانی میماندند که به زورآزمایی پنجه در پنجه هم افکنده بودند. ناگاه صدای غرشی سکوت مرموز جنگل را در هم شکست. جوان در جای خود میخکوب شد. کمی دورتر در میان علف ها چیزی تکان میخورد و صدای خش خش هرلحظه بلندتر شنیده میشد. آیا یک حیوان وحشی به او نزدیک میشد؟ خودش را جمع کرده به سمت اولین درخت دوید. کوله بارش را پرت کرد و از تنه آن بالا رفت. روی شاخه بلندی نشست. در همان لحظه یوزپلنگ سیاهی از میان علف ها به سمت درخت خیز برداشت. جوان شاخه کوچکی را از بالای سرش شکست. حیوان خودش را از تنه درخت بالاکشید. جوان با شاخهای که در دست داشت؛ محکم برسر حیوان کوبید. یوزپلنگ روی زمین افتاد. اما دوباره بلند شد و خیز برداشت. جوان فریاد کشید:
ـ کمک! کمک!
ناگاه صدای شلیک گلوله ای در میان جنگل طنین انداخت. یوزپلنگ به سرعت فرار کرد. جوان نگاهش را به جاده دوخت. پیرمردی را دید سوار بر فیلی بزرگ که اسلحه ای در دست داشت.
کلبه پیرمرد بیرون آبادی بود. جوان را به داخل کلبه راهنمایی کرد و خودش به سراغ فیل بزرگش رفت. الوارهایی را که با طناب به حیوان بسته بود، باز کرد. آنگاه به کلبه بازگشت. سفره شام را حاضر کرد و به جوان اشاره کرد:
ـ بفرما شام، خجالت نکش! حیدر صاحب مهمان نواز است. شامت را که خوردی، سؤالهای زیادی دارم که باید به آنها جواب بدهی.
بعد از خوردن غذا هردو از کلبه بیرون آمدند، هوا دم کرده بود و پشه ها همه جا پراکنده بودند. حیدرصاحب روی تخته سنگی نشست و به جوان گفت:
ـ حالا برویم سروقت سوال ها. آن طور که تو فریاد میزدی و به فارسی میگفتی کمک کمک، فهمیدم ایرانی هستی. من هم که به زبان فارسی تسلط دارم و خودم مسلمانم. اگر ناراحت نمیشوی، خودت را معرفی کن. از کجا آمده ای؟ به کجا میروی؟ اهل کدام شهری؟
ـ نامم یوسف است. ایرانی هستم. در نجف اشرف درس طلبگی میخواندم. در بصره سوار کشتی شدم و خودم را به بمبئی رساندم. قصد داشتم به حیدرآباد بروم که این ماجرا پیش آمد.
ـ چرا میخواهی به حیدرآباد بروی؟
ـ میخواهم راجه شهر را ببینم.
پیرمرد با صدای بلند خندید.
ـ میدانی راجه کیست؟
ـ نه! خوب معلوم است او هم یکی از بندگان خداست.
ـ همه ما بندگان خدا هستیم. من بیشتر از این در کارت دخالت نمیکنم. خودم تو را به حیدرآباد می برم.
شهر حیدرآباد شلوغ بود. تجار و بازرگانان دیگر کشورها هم با لباس های مخصوص در همه جا دیده میشدند. سربازان انگلیسی با لباس های متحدالشکل درحال قدم رو بودند. حیدرصاحب با دست به پهنای گوش فیل کوبید. حیوان روی زمین زانو زد. پیرمرد با دست خیابانی را به جوان نشان داد.
ـ آخر این خیابان روی تپه بزرگ قصر راجه حیدرآباد است. من دیگر باید بروم. نجارهای شهر منتظرند تا الوارهایی که از جنگل آورده ام، به آن ها بفروشم. برو در امان خدا.
جوان از فیل پایین آمد و با حیدرصاحب خداحافظی کرد. پیرمرد لبخندی زد و دست تکان داد. خیابان سربالایی بود و در دو سوی آن درختان تنومند با فاصله های معین به چشم میخوردند. سرانجام به قصر رسید. ساختمانی بزرگ با ستونهای سنگی درمیان باغی پهناور. بیرون قصر به درختی تکیه داد. با تعجب به قصر خیره شده بود که سنگینی دستی را برشانه اش احساس کرد. به خودش آمد. یکی از نگهبانان قصر بود. سبیل های کلفتی داشت و شمشیربلندی به کمربسته بود. نگهبان با تندی گفت:
ـ اینجا چه میخواهی؟
ـ آمده ام راجه را ببینم.
ـ تو؟!
ـ بله.
نگهبان مچ دست جوان را گرفت و او را کشان کشان به دنبال خود به داخل قصر برد و در همان حال فریاد میزد:
ـ غریبه عقلت را از دست داده ای؟ اصلاً شاید جاسوس باشی!
نگهبان میخواست جوان را به زیر زمین قصر ببرد و زندانی کند. در این وقت مردی با لباس های پرزرق و برق ـ که جواهرات بسیاری برآن آویخته بود.ـ در آستانه پله های ورودی ساختمان ظاهر شد؛ نگهبان تعظیم کرد.
ـ اینجا چه خبر است؟ این مرد کیست؟
ـ راجه بزرگ! بیرون قصر پرسه می زد او را دستگیر کردم.
جوان از فرصت استفاده کرد و گفت:
ـ «بر آسمان رود و کار آفتاب کند»
راجه باشنیدن این تک مصراع شعر از زبان جوان، برای لحظاتی با شگفتی به او خیره شد. بعد به نگهبان اشاره کرد:
ـ این جوان را رهاکن، او مهمان ماست.
ساعتی بعد یوسف داخل قصر بود. سفره غذا برایش گستردند. او را به حمام بردند و لباسهای گرانبها برتنش پوشاندند.
چند روز بعد یوسف متوجه شد افراد زیادی به قصر می آیند. از پیشکار راجه پرسید:
ـ مراسمی در پیش دارید؟
ـ عروسی دختر راجه است و این ها بزرگان شهر هستند. برای شرکت در مراسم عقد آمده اند. همه در سالن بزرگ جمع شده اند. راجه دست یوسف راگرفت و او را به همه معرفی کرد:
ـ این جوان داماد آینده من است. دخترم را به عقد او درمی آورم.
سکوت مجلس را فراگرفت. همه شگفت زده شده بودند. تعجب جوان ایرانی از همه بیشتر بود. راجه به صحبتش ادامه داد:
ـ و همچنین نیمی از دارایی ام را به او میبخشم. میدانم همگی از این قضیه متعجب شده اید. پس اجازه دهید شرح ماوقع را برایتان تعریف کنم:
چند سال پیش تصمیم گرفتم شعری در مدح مولای متقیان علی علیه السلام بسرایم. یک مصرع شعر گفتم. اما هرچه کردم نتوانستم مصرع دوم را بگویم. آن مصرع چنین بود: «به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند» شعرای فارسی زبان هندوستان را دعوت کردم، آن ها مصرع دوم را چند نوع گفتند. بعضی از جهت مفهوم تمام بود؛ اما وزن شعرشان مطلوب نبود. برخی هم وزن کامل بود؛ اما معنای مطلوبی نداشت. با خود گفتم حتماً شعرم مورد نظر امیرمؤمنان علیه السلام قرار نگرفته اند است. از این جهت باخدایم عهد و پیمان بستم: «اگر کسی مصراع دوم را به نحو مطلوب بگوید، نصف دارایی ام را به او ببخشم و دخترم را به عقدش درآورم.» از این جا به بعد رشته ی کلام را به دست یوسف میدهم تا او خود از تکمیل شعر سخن بگوید.
ـ برای خواندن دروس دینی از ایران به نجف اشرف رفتم. در نجف به سختی روزگار میگذراندم. وضع مالی خوبی نداشتم. یک روز به حرم مطهر حضرت امیر علیه السلام رفتم. میخواستم از آقا بخواهم گرفتاری ام را دفع کند تا از فقر نجات یابم و بتوانم تشکیل خانواده بدهم. نگاهم که به چلچراغ های حرم افتاد، آهی کشیدم و در دل گفتم:
ـ آقاجان! شما این چلچراغ های قیمتی و این قندیل های گرانبها را در حرم گذاشته اید و من برای مایحتاج ضروری زندگی معطل هستم!
شب هنگام در خواب به حضور حضرت علی علیه السلام مشرف شدم. حضرت تبسمی کرد و به من فرمود:
ـ اگر در نجف اشرف پیش ما باشی؛ زندگی فقیرانه ای خواهی داشت. باید در مقابل تنگدستی شکیبا باشی و اگر زندگی خوبی میخواهی، به هندوستان برو. راجه ی حیدرآباد را پیدا کن. او را در حال پایین آمدن از پله های عمارتش خواهی دید. این مصرع را برایش بخوان «به آسمان رود و کار آفتاب کند». از خواب پریدم. شگفت زده از رویائی که دیده بودم با سرعت خودم را به حرم رساندم. کنار ضریح مطهر رفتم و گفتم:
ـ ای امیرمؤمنان! من در زندگی روزمرّه مانده ام، شما دستور میدهید به هندوستان بروم!
شب هنگام دوباره آقا را در خواب دیدم حضرت فرمود:
ـ حرف همان است. اگر میتوانی به زندگی مختصر قناعت کنی، اینجا بمان و گرنه به هندوستان برو.
تصمیمم را گرفتم. وسایل مختصر زندگیم را به همراه کتاب هایم فروختم. به سراغ یکی از دوستانم که وضع مالی خوبی داشت، رفتم. پولی قرض کردم. مقدمات سفرکه آماده شد، خودم را به بصره رساندم. کشتی بزرگی عازم کشور شما بود. سوار شدم. چند هفته بعد کشتی در بندر بمبئی پهلوگرفت...*
منبع:کرامات امام علی(ع)، مصطفی محمدی اهوازی