چشمان خسته زن خواب را فراموش کرده بود. نیم خیز در جای خود نشست. با هر صدای کوچکی که از بیرون می آمد، تپش قلب پیر زن تندتر میشد. کاش هرگز قبول نمیکرد. کاش کمی صبر میکرد. چیزهای بسیاری از ذهن پیر زن عبور میکرد و آزارش میداد. هر لحظه که به سپیده نزدیک میشد، نگرانی و دلهره زن بیشتر میشد. اگر می آمدند و از خانه اش بیرونش می انداختند. دستان لرزانش را روی صورتش گذاشت. قطره ای عرق سرد روی پیشانیش نشسته بود. دوباره دراز کشید و چشمانش را بست. مرد خشمگین و ناراحت جلو آمد و به صورت چروکیده و استخوانی زن خیره شد.
ـ من نمیدانم. یا امانتی مرا میدهی یا این که...
صدای زن به لرزه افتاد. قدم هایش را به عقب برداشت.
ـ من دادم. به خداوندی خدا قسم! من امانتی را به همان دوستی که همراهتان آمده بود، دادم. او خودش گفت که شما سخت مریض هستید و توان آمدن به این جا را ندارید. باورکنید راست میگویم.
مرد سربرگرداند و نگاهی به اطراف خانه پیر زن انداخت.
ـ خانه خوبیست. به قیمت خوبی خواهند خرید.
سرش را به طرف پیرزن برگرداند. با صدای بلندتری گفت:
ـ حالا که می بینید خودم سرحال آمده ام. بهانه های دروغین شما را هم هرگز قبول نخواهم کرد. همین که گفتم. تا فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب، یا پول مرا میدهید یا آن که این خانه را به جای بدهی، به من میدهید.
زانوهای بی رمق زن لرزید و روی زمین افتاد. بغض گلویش را گرفته بود و اجازه اشک ریختن به او را نمیداد. با صدای اذان صبح، چشمانش را نیم باز کرد. خسته تر از همیشه، از جا بلند شد. قدم هایش بی حس شده بودند، اجازه راه رفتن را به زن نمیدادند. هر لحظه ممکن بود که مرد طلبکار پیدایش شود و شر به پا کند و آبروی دیرینه اش را با یک قسم دروغین به باد دهد. خودش را به دیوار تکیه داد. حلقه های اشک جلوی پرده چشمانش را گرفته بود و آرام و قطره قطره از گوشه چشمانش روی گونه اش غلط میخورد. سرش را به سوی آسمان گرفت.
ـ خدایا! خودت شاهد و گواه بودی و دیدی، من در تمامی عمرم خیانت به امانت نکرده بودم و نکردهام، چه کنم؟ چگونه ثابت کنم؟ منکه کسی غیر از تو را ندارم که به در خانه اش بروم و از او یاری بطلبم. خدایا! اگر خانه ام را از من بگیرند، کجا بروم؟ تا کی آواره کوچه ها و بیابان ها شوم؟
نماز که تمام شد، تا سپیدی سحر بر سجاده نشست و تصویر روزی که این دو نفر باهم پیش او آمده بودند و امانتی خود را نزد وی نهاده بودند، را در ذهن خود مجسّم ساخت. قرار برآن بود که هر دو، باهم پس از مسافرت، نزد او بیایند...
صدای در بلند شد. کسی پشت در، محکم مشت به در چوبی خانه میکوبید. نفس در سینه زن حبس شد. پیشانی روی زمین گذاشت و لحظه ای دلش را به سوی خدا پرواز داد. این بار صدای مرد بلندتر شد و فریاد کشید:
ـ خانه است. میدانم حق مرا خورده وحال در گوشه خانه اش مخفی گشته است.
ضرباتی که مرد به در فرود می آورد، در خانه را می لرزاند. زن چادر رنگ و رو رفته اش را روی سر محکم کرد و با توکّل به خدا به راه افتاد. در را که باز کرد، چهره غضبناک و خشمگین مرد که می غرید، نمایان شد. تا چشم مرد به زن افتاد، نعره ای زد.
ـ گوشه خانه مخفی شده ای که چه؟! فکر کرده ای ما نیز مثل خودت ابله هستیم. مال مرا خورده ای که هیچ، در امانت خیانت کرده ای، تازه دروغگو هم هستی!
سپس سر به سوی مأموری که از طرف عمر آمده بود، برگرداند.
ـ این زن حق مرا خورده و مرا ناراحت ساخته است. زود حق مرا از این زن بگیرید که سخت به آن محتاجم.
زن سر به زیر افکند.
ـ من چیزی در بساط ندارم که به شما بدهم. حال خودتان هرگونه تصمیمی که میخواهید، بگیرید. من امانتی شما را قبلاً داده ام. حالا هم هیچ ندارم.
مأمور ابرو درهم کشید.
ـ از شما دیگر این انتظار را نداشتیم. فکر نمیکردم که این گونه به امانت خیانت میکنید. واقعاً که عجب روزگاری است.پیر زن خجالت هم نمیکشد.
زن سکوت کرد. با گوشه چادر، اشک هایش را پاک کرد. حوصله حرف زدن نداشت. چه میتوانست بگوید، چگونه میتوانست حرف هایش را ثابت کند، چه کسی حرفش را قبول میکرد. نه مدرکی داشت و نه هیچ گونه شاهدی که شهادت دهد، او راست میگوید. تنها میتوانست به سکوت اکتفا کند و هیچ نگوید. لحظه ای درنگ کرد و اندیشید، حتماً میخواستند او را نزد عمر ببرند تا او قضاوت کند. با این حال، دیگر هیچ وقت خانهاش را نمیدید. تنها کسی که میتوانست او را از این گرفتاری نجات دهد، علی بن ابیطالب علیه السلام ، داماد پیامبر صلی الله علیه و آله بود. تنها او میتوانست در این باره قضاوت کند. قدم هایش از رفتن باز ایستاد و خود را به دیوار تکیه داد. مرد خشمناک به طرف زن شتافت.
ـ برای چه ایستاده ای؟ زود به راه بیفت که وقت تنگ است. دیگر حوصله ندارم.
زن نگاه از مرد بر گرداند و به مأمور خیره شد.
ـ من می آیم اما نه نزد عمر؛ بلکه نزد علی ابن ابیطالب علیه السلام . باید او قضاوت کند. شما هم خوب میدانید که عمر قضاوت علی علیه السلام را قبول دارد و قضاوت علی علیه السلام بهتر از هر قضاوتی است. او بهترین حکم را اجرا میکند. او هرچه بگوید، همان است و من نیز قبول خواهم کرد. اگر حق با این مرد باشد، خانه ام از آنِ او، اما اگر حق با من بود، دیگر هیچ نگویید و رهایم کنید که خدای سبحان خودش برهر چیز نظارت دارد و آگاه است.
رنگ چهره مرد تغییر کرد و چهره اش دگرگون شد. لحظه ای سکوت کرد و بدون آن که کلامی بگوید، به راه افتاد.
مرد که شروع کرد به حرف زدن، همه ساکت بودند. زن نگاهی به حضرت علی علیه السلام انداخت. علی علیه السلام ساکت بود و به حرف های هردو گوش میکرد. سپس پیره زن سخن گفت. هردو چشم به حضرت علی علیه السلام دوخته بودند و منتظر حکم علی علیه السلام بودند. زن دلش آرام بود و خیالش راحت. میدانست علی علیه السلام حق را میگوید و جز حق چیزی دیگر بر زبان او جاری نمیشود. مرد در دلش آشوب بود. از وقتی که چشمانش به چهره زیبا و رعنای علی علیه السلام افتاده بود، فهمیده بود که دیگر نمیتواند بیشتر از این دروغ بگوید. ضربان قلبش شدید بود و نفس در سینه اش حبس گشته بود.
علی علیه السلام بعد از گوش کردن دقیق به حرف های آن دو، لحظه ای سکوت کرد و آرام و با وقار، مثل همیشه، لب به سخن گشود و رو به مرد کرد و فرمود:
ـ مگر شما نگفتید که مال را به یک نفر از ما نده و هرگاه هردو حاضر شدیم، بده؟!
چهره مرد بر آشفت و صدایش به لرزه افتاد. آب دهانش را قورت داد. سر به زیر انداخت و آرام گفت:
ـ بلی. همین قرار بود.
علی علیه السلام با همان حالت روحانی و زیبا فرمود:
ـ برو، مال تو نزد ماست. برو با رفیق خود حاضر شو تا مال را به تو بپردازیم.
چهره زن از هم باز شد و خنده رضایت و شادی بر لبان زن نشست. اشک شوق از چشمانش جاری شد. آرام زیر لب زمزمه کرد:
ـ الحق که علی علیه السلام بهترین قاضی است. به راستی که علی علیه السلام
لیلا اسلامی گویا
منبع : مجله فرهنگ کوثر ، اسفند 1379 ، شماره 48