اواخر ماه محرم بود. سید جواد واعظ، در حاشیه رود فرات حرکت میکرد. اگر قایقی پیدا میشد، میتوانست قبل از تاریکی هوا خود را به کربلا برساند. او هر سال برای روضه خوانی به روستاهای اطراف کربلا میرفت.
برای پیدا کردن قایق خود را به ساحل رود رساند. در آن نزدیکی، میان نخلستانهای انبوه، دهکده ای کوچک قرار داشت. از معماری مسجد و مناره های آن فهمید مردم دهکده، سنّی مذهب هستند. کنار رود ایستاد. کمی دورتر مردی زیر سایه بان، تور می بافت. آن سوی فرات تا چشم کار میکرد، نخلستان بود. رفته رفته از گرمای هوا کاسته و خورشید به افق نزدیکتر میشد. در این موقع قایقی کوچک به ساحل نزدیک گردید. پیرمردی محاسن سفید، تور ماهی گیری در دست، پیاده شد. به دنبال او جوانی با یک سبد بزرگ پر از ماهی به خشکی پا گذاشت.
مرد تورباف با دیدن پیرمرد و جوان، فریاد زد:
ـ ابوخالد! صید امروز چطور بود؟
ـ خوب بود! سبدمان پر از ماهی شد. خدا روزیرسان است.
سید جواد به پیرمرد نزدیک شد و گفت:
ـ سلام!
ـ علیکم السلام!
ـ پدر جان! ماهیگیری، این اطراف به کربلا نمیرود؟
ـ این وقت روز نه، اگر کسی بخواهد به کربلا برود، صبح زود حرکت میکند تا غروب برگردد. اهل کربلایی؟
ـ بله.
ـ نامت چیست؟
ـ سیّد جواد!
ـ ساعتی دیگر خورشید غروب میکند. من فردا صبح خرما به شهر می برم. تو را هم با خود خواهم برد. امشب مهمان ما باش.
سید جواد مردّد بود. پیرمرد به جوان اشاره کرد:
ـ خالد! قایق را به ساحل بیاور. ماهی ها را ببر. به مادرت بگو در تدارک شام باشد. مهمان داریم. سید جواد! برویم.
ـ مزاحم نمیشوم!
ـ چه مزاحمتی اگر به خانه ما بیایی؛ خیر و برکت هم پشت سرت وارد میشود. شاید هم چون شیعه ای، میترسی مهمان اهل سنّت شوی!؟
ـ نمیخواهم باعث زحمت خانواده شما شوم!
جوان قایق را به ساحل کشید و با سبد ماهی به سمت دهکده رفت. پیرمرد دست سید جواد را گرفت و او را به دنبال خود کشید و گفت:
ـ مردم کربلا که اهل تعارف نیستند. بیا برویم.
آن دو از میان نخلستان عبور کردند و وارد دهکده شدند. خانه ابوخالد کنار مسجد بود، وارد خانه شدند. در حیاط نخل کهن سالی بود که شاخه هایش را به اطراف گسترده بود. خانه، دو اتاق داشت. مقابل اتاقها ایوانی بود با سایبانی از شاخه های درخت خرما، کف ایوان زیلویی پهن کرده بودند. پیرمرد اشاره کرد:
ـ همین جا استراحت کن. نمازت را هم بخوان. قبله از آن طرف است.
صدای اذان که از مسجد بلند شد، پیرمرد وضو گرفت و از خانه خارج شد. سید جواد وضو گرفت و نمازش را همان جا خواند. شب هنگام سفره ای در ایوان گسترده شد، همسر ابوخالد ماهی پخته بود. بعد از شام سید جواد و ابوخالد گرم صحبت شدند. پیرمرد با آن اخلاق خوش، محاسن سفید و صورت نورانی او را به خود جذب کرده بود درست مثل یک آهن ربای قوی که آهنی را به سمت خود بکشد. سید جواد در این فکر بود که باید او را نجات داد. سوار کشتی نجات کرد و به ساحل سلامت رساند. اما چگونه؟ سر صحبت را از کجا باز کند؟
شب هنگام در ایوان خانه خوابید. صدای قورباغه ها و جیرجیرک ها تا صبح از نخلستانهای اطراف به گوش میرسید. صبح زود به کنار رودخانه رفتند. سبدهای بزرگ خرما را داخل قایق قرار دادند. قایق حرکت کرد. خالد ایستاده بود و دور شدن آنان را نظاره میکرد.
ـ رفتن آسان است چون در جهت رود حرکت میکنیم اما برگشتن مشکل است زیرا باید در خلاف جهت پارو بزنیم. ولی عادت کرده ام. ده ها سال است این کار را میکنم.
ابوخالد این را گفت و با آرامش خاصّی پارو میزد. سید جواد دوباره به فکر فرو رفت: از کجا شروع کنم؟ اگر متعصّب باشد و نپذیرد؟
ـ ابوخالد؟
ـ بله.
ـ بزرگ منطقه شما کیست؟
ـ احمد بیگ.
ـ ثروتمند است؟
ـ بله چندین خانه و گوسفندان زیادی دارد. در شهر رُمادی همه او را میشناسند، صاحب عشیره و قبیله است. تو از کدام منطقه کربلایی؟ بزرگ شما کیست؟
ـ شیخ ما خیلی با قدرت است. اگر مشرق عالم باشی و او در مغرب، مشکلی برایت پیش بیاید؛ صدایش کنی فوراً به سراغت می آید و گره از کارت میگشاید.
ـ نامش چیست؟
ـ شیخ علی!
ـ عجیب است. من بزرگان کربلا را میشناسم تا به حال چنین اسمی به گوشم نخورده.
ـ کسی در عراق نیست که شیخ علی را نشناسد. از راه های دور به سراغش می آیند. خیلی کریم است.
سید جواد مصلحت ندید بیشتر صحبت کند، جرقّه اول را زده بود. باید صبر میکرد.
* * *
محرم سال بعد، سید جواد در بازگشت از سفر تبلیغی، به دهکده ابوخالد رسید. مسجد و مناره های آن را نشان کرده بود. وارد دهکده شد. مردم نزدیک خانه پیرمرد ازدحام کرده بودند. از میان جمعیت گذشت و وارد خانه شد. چشمش به خالد افتاد. جوان گریه میکرد. سید جواد را که دید، شناخت.
ـ پدرم به رحمت خدا رفت.
زانوهای سید جواد شل شد. روی زمین نشست.
ـ انّا للّه و انّا الیه راجعون.
صورت مهربان پیرمرد با آن خنده های زیبا دوباره به خاطرش آمد؛ افسوس که بی ولایت از دنیا رفت. کاش زودتر به آنجا آمده بود! جنازه را غسل دادند و بعد از نماز به خاک سپردند. سید جواد عازم رفتن شد. خالد دستش را گرفت و گفت:
ـ بمانید. بی موقع است. میدانم اگر پدرم هم زنده بود، نمیگذاشت بروید.
سید جواد ماند تا شب برای پیرمرد نماز لیلة الدفن و قرآن بخواند. شب به سختی خوابش برد.
* * *
دیوار بلندی بود که از دو سو تا بی نهایت ادامه داشت. در قسمتی از دیوار در چوبی کوچکی به چشم میخورد. سید جواد در را باز کرد. وارد شد. دالانی دراز بود.
سمت چپ، نیمکتی بود و دو نفر روی آن نشسته بودند. مردی مقابل آنها ایستاده بود، صورت مرد مشخص نبود. سید جواد به سمت انتهای دالان رفت، آنجا دری شیشهای بود؛ ایستاد و از ورای شیشه ها آن سو را نگاه کرد. باغی بزرگ بود با انواع درختانْ، پرندگان عجیبی در پرواز بودند. زیر درختان نهرهای زیبایی جاری بود. سید جواد برگشت. مردی که مقابل نیمکت ایستاده بود، نگاهش کرد. او ابوخالد بود. به سمت در شیشه ای آمد.
ـ اینجا کجاست؟ آن باغ از آنِ کیست؟
ـ اینجا عالم برزخ است. باغ از آنِ من است.
ـ چرا درش بسته است؟
ـ هنوز وقتش نرسیده. باید دالان را طی کنم بعد به باغ بروم.
ـ چرا نمیروی؟
ـ ولایتم کامل نیست! آن دو فرشته را میبینی؟
ـ بله.
ـ مأمور آموزش من هستند. آمدهاند ولایت را به من بیاموزند. کامل که شدم میروم. راستی سال قبل برایم از شیخ علی گفتی، ولی نگفتی منظورت چه کسی بود؟
ـ مگر چه شده؟
ـ وقتی از دنیا رفتم، جنازهام را غسل دادند بعد از نماز در گور به خاک سپردند. تمام مدت بالای سر جمعیت بودم، تو را هم میدیدم. شما که رفتید، موقع غروب در تاریکی قبرستان بالای سر جنازه ام رفتم؛ دو فرشته ظاهر شدند. با قیافه های هولناک، آنها نکیر و منکر بودند. پشت سر هم از من سؤالاتی پرسیدند. سؤال های آنها مثل پتکی بر سرم کوبیده میشد.
ـ پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟
نتوانستم جواب بدهم. زبانم بند آمده بود. من مسلمان بودم. خدا را میپرستیدم، پیامبرم را میشناختم، اما نتوانستم جواب دهم. گرزهای آتشینی که در دست داشتند بالا بردند، آماده فرود آوردن شدند. گرفتار و درمانده به یاد حرفهای تو در مورد شیخ علی افتادم. بی اختیار فریاد زدم:
ـ شیخ علی، کمک کن!
ناگاه مردی نورانی ظاهر شد. به آن دو فرشته اشاره کرد:
ـ از این مرد دست بردارید. او معاند نیست! این طور تربیت شده، عقایدش کامل نیست.
آن دو مأمور رفتند. به مرد نورانی نزدیک شدم، دامنش را گرفتم و گفتم:
ـ آقا جان! شما کیستید؟
ـ مرا نمیشناسی؟ علی بن ابیطالب هستم. مگر مرا صدا نکردی؟
به دستور آقا همین دو فرشته ای که میبینی، برای آموزش من آمدند.
ابوخالد این را گفت و به سمت فرشته ها رفت.
سید جواد آشفته از خواب پرید. سحر بود و کسی در مسجد اذان میگفت. الله اکبر...
منبع : مجله فرهنگ کوثر ، تابستان 1381 ، شماره 54