متن ادبی «کاخ سخن»

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

نگاهش آفتاب را می‏مانست و سکوتش زیباترین سرود رهایی را! راستی که در برابر سخنش دیوار بلند تاریخ سر فرود آورده است و در نی‏نی نگاهش ترازوی عدالت پیداست. خوار در چشم و استخوان در گلو! زیباترین سخنان را به یادگار گذاشته است.
کیست این کوفه‏ نشین کوچه‏ های غربت ـ صدای عدالت انسانی ـ که آسمانیان جرعه جرعه کلامش را تشنه ‏اند.
«ای بندگان خدا دنیا را رها کنید که دنیا شما را رها خواهد کرد. مثل شما مثل مسافرانی است که به راهی می‏روند و تا به خود آیند، بینند که آن را پیموده ‏اند».
شکوه ایمانش کعبه را بشکافت، پیش از آن که پای از دامن مادر بر زمین نهد.
ـ فاطمه به درون کعبه شد و دیوار بر چشمان نامحرمان حایل! تا نوزاد در خدای خانه اوّلین فریاد برآورد.
ـ فاطمه! این علی است که از اعلی علّی ین به تو بخشیدیم تا الگوی خلق باشد و محبوب خالق پاکتر دامنی و پاکتر فرزندی!
چه سحرگاه با شکوهی! فرشتگان لبیک‏ گویان به طوافند و نوزاد چون مسیح خاموش، به نظاره!
ـ ای بنت اسد به تو اسداللّه‏ دادیم تا شکرگزار ما باشی!
و فاطمه بنت اسد به سیاسی سر بر سجده نهاد و گونه به یَم اشک شستشو داد.
دیوار بشکافت و فاطمه هدیه به همسر داد.
ـ این علی است که خداوند مرا و تو را به این نعمت افتخار بخشید.
ـ بار خدایا! علی را به راهی رهنموش باش که محمّدامین ـ آن جوانمرد بنی ‏هاشمی ـ گام نهاده است.
علی فرزند کعبه ـ اینک اوّلین مرد مسلمان ـ دوش به دوش محمدامین ـ آخرین پیامبر خدا ـ کوچه ‏های آسمان را می‏ پیماید.
پیامبر چهل روز به عبادت بود و روزه می‏گرفت و لحظه ‏لحظه ذکر حق بود و سخن از خالق!
سالی گذشت و خداوند، کوثر ـ خیر کثیر ـ پیامبر را عطا فرمود.
فاطمه ـ کوثر هدایت ـ در دامان خدیجه اوّل بانوی اسلام!
در میان مردم مردی نیست که فاطمه را منزلت بشناسد جز فرزند فاطمه ـ علی علیه ‏السلام ـ از فاطمه به سوی فاطمه! چه رجعت عاشقانه با شکوهی!
پیامبر دست علی در دست فاطمه نهاد تا گردونه جهان بگردانند و گاهواره تمدن اسلام به حرکت آورند.
دستان پینه بسته علی و سیمای خسته فاطمه! یکی شب را خلوتگاه خویش می‏ یابد و راز با چاه می‏گوید و آن دیگر به سنگ آسیاب تا سخن اهل دل را گوش نامحرم نشنود.
ـ نامردمان گوهرناشناس در آن خانه گلین که گاهواره تمدّن و سرای جبریل را به آتش قهر می‏سوزانند.
ـ فاطمه ‏ام! مباد شکوه ‏ات بشنوند، حسرت آه بر دل دشمن نِه اگر نام پدر بر گلدسته‏ ها، جاودان می‏خواهی.این قبیله راه را گم کرده ‏اند و چون اشتران مجنون، بلد خویش قربانی می‏کنند.
فاطمه! می‏دانم ضریح گونه‏ هایت را که بوسه ‏گاه پیامبر بود به سیلی آزرده ‏اند. یاس کبود من، عطر نگاهت توان بازوانم بود به وقت نبرد، امّا اکنون شمشیر در غلاف غربت نهاده ‏ام و حنجره زخمی به سکوت بسته ‏ام، مباد که بنیان دین بر آب شود.
فاطمه غربت علی تحمل نتوانست.
ـ علی جان! اندوهت قلبم را آزرده است و توان ماندنم نیست.
من به سوی پیامبر پر و بال می‏گشایم تا شکوه امتش را نمایم.
و فاطمه چشم بر دنیا بست، اینک علی تنهاست. سیف‏ اللّه‏! این غریب آشنایان در آستانه سحر به محراب قامت بسته است. لبیک می‏گوید و سر بر سجده می‏ نهد.
شب دامان به سیاهی آلوده و ابری نعره برآورده است.
ناگهان خون به پیشانی محراب نشست.
و علی به رستگاری خویش گواهی داد.

منبع : مجله هنر دینی ، شماره 3