به مناره نگاه کردم که تا آسمان خیز برداشته بود. ستاره ها، روی سیاهی آسمان نشسته بودند. از پله ها که پایین می آمد، به یاد روزهایی افتاد که بر بالای آن ایستاده بود؛ به تمام خانه های کوفه نگاه کرده بود و علی را دشنام داده بود.
همه حوادث آن روز را به یاد آورد. آن زمان علی خلیفه نبود و او هر روز در کوچه و بازار از عدل و داد و احسان علی، داستانها میشنید.
پله های مارپیچ مناره را پشت سرگذاشت و به حیاط رسید. مناره در وسط حیاط، کنار دو نخل ساخته شده بود. آن طرفتر، کنیزک از چاه آب میکشید و غلام سیه چردهای روغن درون چراغ میریخت. به خودش نهیب زد؛ اشعث باید کاری بکنی!
باز به مناره چشم دوخت و حس کرد تمام دشنام هایش در بالای مناره خشکیده است و بر روی خانه اش آوار شده است. با عصبانیت به تنه گلی مناره مشت کوفت؛ ولی زود آرام شد؛ به خاطر آورد که علی تمام دشنامش را بخشید.
در این چند روز، هر جا میرفت، حرف از علی بود. باز گفت: او همه را می بخشد. کنیزک پیاله آبی جلویش گرفت و گفت: ارباب تشنه هستید؟
اشعث با خود زمزمه کرد:
باید خودم را پشیمان نشان دهم... به گونه ای که باور کند... باید خودم را.... .
کنیزک هنوز منتظر بود و در چشم های سیاهش ترس موج میزد. اشعث به ظرف آب و بعد به صورت آفتاب سوخته کنیزک نگاه کرد و پیاله را گرفت. عکس ماه میان آن افتاده بود. کنیزک با عجله به مطبخ برگشت. اشعث به تنه نخل تکیه داد و جرعه ای آب نوشید و بعد با نوک نعلین چرمی اش، خاک را کنار زد و بقیه آب را روی خاک ریخت. با خود اندیشید؛ شاید علی سهمی از بیت المال به من بدهد.
برق شادی در چشم هایش نشست و یاد کیسه های طلا و سکه های درهم و دینار، او را بی تاب کرد. پیش رویش، سکه ها را میدید که علی به خاطر توبه و عذرخواهی او، در مقابلش میگذارد.
به رفت و آمد مردم نگاه کرد؛ میخواست به هر طریقی راهی پیدا کند.
باخود گفت: باید به او نزدیک شوم؛ اما علی زیرک است.
صدای مغازه دارها بازار را پر کرده بود. اشعث زیر سایبان مغازه پارچه فروشی ایستاد.
پارچه های رنگارنگ بر در و دیوار آویزان بودند. دستارش را روی سرش جابه جا کرد. باد گرمی در بازار پیچید وبا خود بوی حلوا آورد. مغازه حلوا فروشی، ته بازار بود. طبقه ای حلوا جلوی مغازه، کنار هم چیده شده بود.
فکری به ذهنش رسید و خنده روی لب های کبودش نشست. دست هایش را به هم مالید و با خود گفت: کاش زودتر به بازار آمده بودم.
با عجله به طرف خانه اش به راه افتاد. فکر کاری که میخواست انجام دهد، رهایش نمیکرد. شوق رسیدن به خانه، او را بی قرار کرده بود. از کوچه پس کوچه های کوفه که میگذشت، صدای موءذن مسجد را شنید.
وقتی به خانه رسید، با شتاب در زد. غلام در را گشود. اشعث او را کنار زد و گفت:
- زود حلوایی آماده کنید؛ از بهترین آرد و شیره.
غلام با تعجب به کارهای او خیره شد و نمیدانست چه فکری در سر اوست.
کنیزک از اتاق بیرون آمد. زن اشعث، همان طور که گوشه اتاق نشسته بود و ظرف حنا جلویش بود گفت: امروز زود برگشتی؟
اشعث در خیالات خودش غرق بود؛ چهره علی را میدید که با دیدن ظرف حلوا لبخند میزند و او را به خانه دعوت میکند.
بی صبرانه انتظار میکشید. بوی آرد سرخ شده، خانه را پر کرده بود. به داخل مطبخ سرک کشید و پرسید: حاضر است.
- لحظه ای صبر کنید ارباب!
کنیزک این را گفت و باز با قاشق چوبی حلوا را به هم زد. اشعث خنده ای کرد و با خود گفت:
- با این میتوانم به دیدار علی بروم و بعد از مدتی میتوانم از بیت المال هر چه بخواهم، سکه بردارم.
صبرش تمام شده بود. کنیزک حلوا را در ظرفی ریخت و بر آن درپوش گذاشت؛ به اشعث تعظیم کرد و ظرف را در مقابلش گرفت.
- خوب درست کردی؟
کنیزک از ترس فقط توانست سرش را تکان دهد. اشعث در پوش را که برداشت، بوی خوش حلوا بیرون زد. زن اشعث کنارش ایستاد و خواست انگشتی به حلوا بزند و مزه آن را بچشد که او درپوش را روی ظرف گذاشت؛ زهر خندی کرد و از خانه بیرون آمد.
سرخی خورشید در افق پاشیده شده بود. بوی حلوا از زیر درپوش بیرون میزد و دهان اشعث را آب می انداخت. کوچه ها را با سرعت پشت سرگذاشت. راه به نظرش طولانی شده بود.
به خانه امام که رسید، ظرف را در دستش جابه جا کرد و کوبه در را به صدا در آورد. بعد به سرتاپای خودش نگاه کرد و خندید. صدای قدم هایی آرام و منظم از پشت در شنیده شد.
در روی پاشنه چرخید و باز شد. بوی عطر کوچه را پر کرد. رو به رویش امام را دید.
نتوانست به چشم های علی نگاه کند؛ به ظرف حلوا چشم دوخت و به سختی لبخند زد و گفت: حلواست؛ بفرمایید.
امام به ظرف خیره شد. دست های اشعث لرزید و صدای آرام امام در گوشش نشست؛ گویا این حلوا را با آب دهان مار درست کرده اند!
اشعث به ظرف دست کشید و درپوش را برداشت. حرف های امام را نمیفهمید و فقط توانست بگوید: با بهترین آرد و شیره و روغن درست شده است.
ظرف را جلوی صورت امام گرفت. گرمای ملایمی از ظرف برمیخاست. امام صورتش را به طرف دیگری چرخاند و گفت: بخشش است یا زکات یا صدقه؟
اشعث فکر این پرسش ها را نکرده بود؛ به مغزش فشار آورد؛ شیطان به یاریش آمد: نه زکات است و نه صدقه؛ بلکه هدیه است.
چهره امام تغییر کرد؛ ناراحتی و غم در چشم هایش هویدا شد. اشعث منتظر بود تا امام ظرف را بگیرد. امام به آسمان نگاه کرد و گفت: از راه خدا وارد شدی که مرا فریب دهی؟ لرزه بر تن اشعث افتاد؛ ظرف حلوا در دستش تکان خورد و هر چه سعی کرد، نتوانست آشفتگی درونش را آرام کند. امام به خانه برگشت. کوچه باز تاریک شد. اشعث مدتی همان جا ایستاد. ظرف در دستش سنگینی میکرد و بعد نومید به خانه بازگشت.
منبع : مجله پرسمان ، بهمن 1383 ،شماره 29