شعر «ترجمه منظوم سخنان مولا علی علیه ‏السلام - 3»

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

تاریکی ایمان

ظلم ظالمْ تاریک می‏کند ایمان را.

;عدل و انصاف همچو خورشید است

;وز فروغش چو روز طلعتْ جان

;ظلمْ تاریکی بود که از آن

;هست تاریکْ چهره ایمان

قناعت

زندگانی به قناعت کن تا باشی پادشاه.

;باش قانع رضا به داده بده

;تا سرافراز انجمن باشی

;به قناعت معاش می‏گذران

;تاشهِ وقت خویشتن باشی

درازیِ سخن

عیبِ سخنْ درازی سخن است.

;سخن اندر سخن بسی است، ولیک

;هنر و عیب او ملاحظه کن

;هنرش کوتهی بود، عیبش

;ور درازی است کوتهی سخن

حسرت

عاقبت ظالمْ حسرت است.

;گر نهی حرص و آز را یک سو

;گیری از کار ظالمان عبرت

;رو عنان باز کش ز ظلم که نیست

;آخر کار ظلم، جز حسرت

یادگیری

بر تو بادْ یاد گرفتن، نه جمع کردن در کتاب.

;علم‏آموز و در بلاغت کوش

;تا شوی جمع فاضلان را شمع

;بر تو بادا که یادگیری علم

;نه همی در کتاب‏سازی جمع

عاقل

پسر عاقلْ بهتر است از پیر جاهل.

;شرف آدمی به عقل بود

;هرکه او را بود خرد میزان

;پسر عاقل نِکوگفتار

;بهْ ز پیری است کو بود نادان

قبول حق

قبول حقْ از دین است.

;غم دنیا مخور که تیره شوی

;دل خود ده به نور دینْ تزیین

;دین طلب تا قبول حق یابی

;زان که باشد قبول حق از دین

درستیِ ایمان

قوت دل از درستی ایمان است.

;نیست از جثه قوی و ضعیف

;در صف دین، تَهَوُّر مردان

;قوت دل یقین بدان که بود

;مرد را از درستی ایمان

دوای دل‏ها

کلام خدایْ دوای دل‏هاست.

;خالی از یاد حق مباش دمی

;نام او چون منور دل‏هاست

;مونس دلْ کلام حق کن زانک

;درد دل را دوا کلام خداست

حسادت

[بس است] حسود را حسد او.

;حاسد از خود همیشه در رنج است

;چه کنی تو بدو چو فعل بدش

;اَلَمی بدتر از حسد چون نیست

;بس بود مر حسود را حسدش

دانش به مرگ

بس است تو را از جهت غم، دانش تو به مرگ.

;گر جهان سر به سر پر از شادی است

;آدمی کی بود زغم بی برگ

;زان که این غم تو را بود کافی

;که یقین است دانش تو به مرگ

وعظِ مرگ

بس است مرگْ واعظ تو.

;جانب حق مده ز دست که حق

;در همه حال حافظ تو وی است.

;مرگْ یادآر تا خطا نکنی

;مرگ زیراک واعظ تو بس است

مصاحبت

مصاحبت با بدان، مثل کشتی است در دریا.

;هست کشتی نوح بهر نجات

;گر شوی هم‏نشین دانایی

;هم نشینی بود چنان به بدان

;که بود کشتی‏ای به دریایی

خاموشی

پشیمان نشد آن کس که خاموش شد.

;هرکه اندیشد و سخن گوید

;هرچه گوید بر او به تاوان نیست

;صد پشیمانی است در گفتن

;هرکه خاموش شد پشیمان نیست

شب بیداری

نور مؤمنان از برخاستن شب است.

;گر تو را ذوق بندگی حق است

;شب همان بهْ که در طلب خیزی

;نور رخسار مؤمنان چون هست

;از فیوضات ورد و شب‏خیزی

روشنیِ نماز

منور گردان قبر خود را به نماز در تاریکی شب.

;نیست کاری بزرگ‏تر ز نماز

;گر بزرگی دمی مشو بیکار

;گور تاریک خود منور کن

;به صفای نماز در شب تار

صدقه بی منّت

گناه صدقه منت نهندهْ بیشتر است از اجر او.

;صدقه چون دهی منه منّت

;تا که بسیارْ قدر او باشد

;گناه صدقه ده به منت، هست

;بیشتر زان که اجر او باشد

درویشی و عقل

نیست درویشی مر عاقل را.

;نیست درویشی و توانگری

;نزد اهل یقین همان می‏دان

;احمق مال‏دار درویش است

;نیست درویش عاقل بی مال

منزلت

برسد مرد به راستی به منزلت بزرگ.

;هنری همچو راستی به خدا

;در جهانِ هنر دگر نبود

;مرد از راستی رسد جایی

;که از آن جا بزرگ‏تر نبود

نیکویی

مهتر می‏شود مردم با قوم خود به نیکویی کردن با ایشان.

;به کسان خود ار کنی نیکی

;سید قوم گردی و سرور

;زان که با قوم خود به احسانی

;که کند مرد، می‏شود مهتر