چگونه است که هنوز چاه های جهان، از غربت شبهایت خون بالا می آورند و نخل های سوخته، از تف شبهای بی قراری ات در باد، زمزمه گر تنهایی تواند؟
چگونه است که زبانه های آتش آهت از هر طرف شعله میکشد و محراب، در عبودیّت محضت در هم فرو میریزد؟
ذوالفقار، این شاخه ستبر همیشه سبز، جوانه های یقین زده است و تو که عدالت از سر انگشتت میجوشید، چگونه است که هنوز در سیّالیِ خونِ جهنده تاریخ میجوشی و میخروشی؟
چگونه است که با واژه عدالت، نام تو بر زبان میآید و با نامِ استوارت، عدالت معنا میشود؟ چه رازی در جذبه نگاهِ آسمانی ات بود که هنوز آسمان، وامدارِ استقامتِ نگاهت است و کوه، بر صلابت همیشگی سر شانه هایت تکیه داده است؟
کدام مسیر را گام نهاده ای که از هر طرف به آسمان ختم میشود و از هر طرف که فرشتگان انتظار میکشند، جا پای استوار تو را به چشم میکشند؟
شب های تاریک کوفه در تمام زمین رخنه کرده است و درهای بسته، منتظر ضرب آهنگِ دست های تو اند تا باز شوند و بوی تو در خانه های منتظر بپیچد؛ بوی دستِ کریمی که نان و خرما می آورد؛ دست کریمی که دستی به یاریش بلند نشد و شب های کوفه که سالهای درازیست عزادار بی وفایی خویشند.
چاه زبانه میکشد و نخلستان های سوخته، چون خاکستری در دست باد، در هم می پیچند و گَرد میشوند، امّا هنوز این نام توست که چون همیشه، بر ممکنات و ناممکنات سایه افکنده است.
چقدر تشنه عدالت توایم!
چقدر هنوز برق ذوالفقارت، شبهای تاریک را میشکافد!
نگاه میکنم؛ چقدر دوری و چقدر نزدیک، چقدر نزدیک و چقدر دور ... .
اعجازی از سکوتِ خودش آفرید مَرد *** وقتی میانِ حجمِ زمین قد کشید مرد
همراهِ وصله دارترین کفشهای شهر *** آهسته بین نخل و غزل میوزید مرد
حمیده رضایی