دلم هوای تو را میکند... دلم همیشه هوای تو را میکند، باید به جستجویت بیایم، باید تو را بیابم، تو را بفهمم، تو را بشناسم، نهج البلاغه را میگشایم... درست از صفحه اول، از سطر اول و از آغاز اولین کلمه ها، تو را می بینم ...
تو را در هیبت بنده ای می بینم که لب به ستایش پروردگار هستی بخش میگشایی «و شهادت به یگانگی مطلق میدهی، «شهادتی که خلوصش از حد آزمایش گذشته و حقیقت نابش در دل و جان نشسته».
تو را، می بینم که در شمایل یک ستمدیده دادخواه، شمشیر بنده کلماتش نفس ها را می برد و سینه ها را مالامال از حسرت میکند ـ آن هنگام که که فرمودی: «سوگند به خدا، کسی که پیراهن خلافت را به تن پوشید، خود قطعا میدانست که موقعیت من نسبت به خلافت، موقعیت مرکز آسیاب به آسیاب است که به دور آن میگردد».
تو را، عاشقی می بینم که میگدازد و میسوزد و میگوید. نهج البلاغه را که ورق میزنم قلبم فشرده میشود اینجا واژه ها از، بزرگی و مظلومی تو ضجه میزنند.
هر کلمه پتکی است که بر فرق بی خیالی هایم فرود می آید. با هر واژه، عظمت تو... برایم مجسم میشود. تو را میبینم، که ایستاده ای، چونان پدری دلسوز و مهربان... و باران یکریز مهربانی هایت را بر سر این مردم ناسپاس فرو میریزی... «من نگهبانی شما را در راه های حق که در میان جاده های ضلالت کشیده شده است، به عهده گرفته ام، شما ای مردم! به وسیله ما دودمان محمد صلی الله علیه وآله و سلم ، از تاریکی های جهل و فساد رها شده اید و راه هدایت را در پیش گرفته اید و گام بر فراز اعتلا نهاده اید. شب های تیره و تار جاهلیت را به وسیله ارشادهای ما پشت سر نهاده اید تا فروغ بامداد اسلام بر عقل ها و دل های شما درخشید».
اشک هایم میجوشند و از چشم هایم قطره قطره فرو میریزند، مگر یک انسان چقدر عظمت دارد؟! باور میکنم؛ تو همان هستی که کوچه های کوفه را نیمه شب ها، با انبان آذوقه ای بر دوش معطّر میساخت و بیداری در جانشان میریخت... تو همان هستی که با آن دست های آسمانی، که افلاکیان آرزوی بوسیدنش را دارند، لقمه در دهان پیرمرد نابینا میگذاشتی.
تو همان هستی که صورت بر تنور بیوه زن میگرفتی...
تو کیستی؟! که عدالت هم از عدل تو، انگشت حیرت به دندان میگزد.
واژه واژه تو را میجویم. خود را به امواج کلمات می سپارم؛ به دریای بی انتهای نهج البلاغه.
دامن روحم را پر از گوهر معرفت می یابم.
با هر جزری، در بی نهایت بزرگی ات فرو میروم.
و با هر مدّی، در عمیق عظمتت، غرق میشوم.
ایستاده ای؛ محکم و پا برجا...
استواری از شانه هایت سرازیر میشود، صاعقه کلامت، میدرخشد و میغرّد: «املاک مسلمانان را به آنان باز میگردانی... حتّی اگر مهریه زنان قرار گرفته باشد، حتّی اگر با آن اموال کنیزها خریداری شده باشند».
آه! علی ... علی ... علی!
تو همچنان در وسط پرگار هستی، ایستاده ای و آفرینش بر مدار وجودت پروانه وار میچرخد. تو دوباره و هزارباره، بی هیچ تکراری، متولد میشوی. برای تو هرگز آغاز و پایانی وجود ندارد. تو فراتر از ذهن روزگارانی و با هیچ زبانی تفسیر نخواهی شد.
خدیجه پنجی