تو را از غروب ها پرسیدم، به خون نشست و پشت کوه های شرمندگی پنهان شد. تو را از آسمان گرفته کوفه پرسیدم، بغضش ترکید و بر شانه های سوخته نخل ها فرو ریخت.
تو را از واژه ها پرسیدم، آنقدر وسیع نبودند تا در واژه ها خلاصه شوی.
میخواهم قلم را واسطه قرار دهم و تو را از نیمه شب های کوفه و کوچه های خاموش شهر بپرسم، وقتی که چشم های اهالی، آنقدر کور شده اند که وسعت دست های تو را نبیند و زبان اهالی آنقدر لال شده است تا نتواند تو را فریاد بزند. من میخواهم دل گرفته ات را از نخل های سوخته باغ ها بپرسم، از چاه های تنهایی که سنگ صبور تو شدند.
و چقدر سخت است برای تو که مردمِ شهر ریا، باورت نکردند و نفهمیدند تو را؛ آنها که خام اندیشانه عدالت را در جز تو می جستند و شرافت را در درهم و دینار معاویه.
«نهج البلاغه»، دریای تمام شدنی علم است و عمل؛ گنجینه کامل هدایت است و دریای پر تلاطم عرفان و مگر جز از ذهن زلال تو میتواند بتراورد؟!
و من میتوانم واژه واژه، خط به خط، «انسان» بودن خودم را در «نهج البلاغه» بیابم و زنگار دلم را با آب حکمت آن جلا بدهم.
امروز اگر بودی...
ابراهیم قبله آرباطان