متن ادبی «تپیدن با نبض خرما»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)


بر آستانه تمام درها ایستاده ‏ای.
نامت، نوازشگر تمام دریچه‏ های دنیاست.
تکیه ‏زده بر عرش، هیچ گاه کسی یارای شناختن اعماق وجودت را نخواهد داشت.
از پشت نخلستان‏ های کهن، می‏شنومت؛ نجوای جاری‏ات را بر زبان چاه، های های گریه‏ های شبانه ‏ات را در گوش بادهای سرگردان، سکوت ناگزیرت را از لایه ‏های عمیق تاریخ می‏شنوم.
مثل ابری فشرده بر سجاده ‏های نیایش خویش تکه تکه می‏شوی؛ باران شدیدتر می‏شود.
دستت به طاقچه‏ های آسمان می‏رسد؛ اما هیچ دستی به یاری‏ ات نه ...!
کوفه، خواب مظلومیتت را می ‏بیند، هیولای ظلمت بر گرده خاک چنگ انداخته است.
کجایی تا ذوالفقارت، شب‏های بی‏ فانوس خاک را بشکافد؟
شقاوت از در و دیوار تاریخ می‏ بارد، زخم چرکین ناسپاسی در خاک دهان باز کرده است؛ کجایی که دست‏ های عدالتت، شب‏ های تاریک این حوالی را در هم بریزد؟
کجایی تا صورت درخشان زندگی را از قاب‏های فرسوده مرگ بیرون بکشی؟
کجایی تا سرنوشتِ چشم‏ هایم را به تو بسپارم؟
بزرگمرد!
هنوز تاریخ، خوابِ گام‏ های تو را می‏ بیند و هنوز درهای نیمه بسته در بوی نان و خرمای دست‏ های تو نفس می‏زنند.
کجایی که ظلمت بر خاک چیره شده است؟
صدای ضجّه تاریخ را می‏شنوم.
شب‏های بی‏ مهتاب، عمیق تر شده‏اند، از هر دریچه صدای سکوت و سیاهی طنین انداز شده است؛ کجایی؟
کدام سپیده روشن در چشم ‏هایت عمیق بنگرم تا در خویش فرو بریزم؟
پای کدام نخل ایستاده ای و نماز می‏خوانی؟
دردهای نهانت را در گوش کدام چاه به نجوا نشسته ‏ای که صدایت را می‏شنوم و نمی‏شنوم؟
در نازکای نور کدام سپیده گام زده‏ای که خورشید هر طلوع بر پیشانی بلندت می‏درخشد، آن گاه قصد نور افشانی می‏کند؟
در توفان‏ های داغ می ‏تازم.
تاریخ، دنبال تکیه گاهی چون تو می‏گردد.
ذو الفقارت را به دست کدام آینه‏ پوش سپرده ‏ای؟
راهی ‏ام کن به جذبه خویش.
از تو می‏ نویسم و از بهار آویخته ‏ام.
نفسی نیست تا فریادی از جگر برآورم.
باید گام ‏هایم را محکم‏تر بردارم.
هنوز با هر نسیم، عطر تو را می‏شنوم و صدایت را.
هنوز شب ‏های یتیمان، به امیدِ دست ‏های سرشارت از بوی نان و خرما صبح می‏شود.
لایقم کن به شناختت که بزرگی‏ات آن چنان است که زبان در دهان نمی‏گردد، به وصف و قلم در صفحات، به شرح.

حمیده رضایی