متن ادبی «روزهای غریبی»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

دوباره یک هفته است که هر شب خوابت را می‏ بینم.
شب‏ بوها بوی تو را حس کرده ‏اند، حسن یوسف، بوی تو را می‏دهد.
خانه پر شده از عطر تنت.
هر طرف که سر می‏چرخانم، می ‏بینمت که لبخند می‏زنی. هنوز خاطره آخرین روز یادم است: لب ایوان نشسته بودی، گنجشک ‏های روی سیم نگاهت می‏کردند. هنوز به یادت، هر روز صبح، سینی کوچک صبحانه را همان ‏جا می ‏برم: یک استکان پر برای تو، یک استکان خالی... هنوز یادم است که دکمه‏ های پیراهنت را خودم بستم، بند پوتینت را حتی. چقدر قد کشیده بودی! حس کردم از همه به خدا نزدیک‏تری.
صدای گام‏ های مردانه ‏ات را هنوز بر سنگ فرش حیاط حس می‏کنم؛ اما وقتی تا لب پنجره می‏دوم، نیستی؛ فقط می ‏بینم که آب حوض موج می‏زند و ماهی‏ ها بی‏ قرار، این طرف و آن طرف می‏روند، گریه می‏کنم... راستش، خیلی وقت است که گریه می‏کنم، خیلی روزها؛ اما دور از چشم همه.
راستش پدرت هم نتوانست دوری ‏ات را تحمل کند. دنبالت آمد. نمی‏دانم پدرت را دیده ‏ای محمدحسن؟ خوب می‏دانم که پیش توست. حالا خیلی وقت است که چشم انتظار تو و پدرت، این روزهای پاییزی را می‏شمرم.
خیلی وقت است که برگریزان عمرم شروع شده. چشم ‏هایم از فرط گریه، روزبه ‏روز کم‏ سوتر می‏شوند. آسمانم تارتر و بغض ‏هایم تیره ‏تر. سقف خانه پر است از ابرهای بغض آلود که مجال گریه پیدا نمی‏کنند.
خانه، حال و هوای بهار به خود گرفته است. شکوفه‏ های بهار نارنج، یکی یکی سر باز می‏کنند؛ مثل زخم‏ های کهنه من؛ ولی با هر شکوفه، تار موی دیگری سفید می‏کنم.
برف پیری، موهایم را سپید کرده است؛ آن‏قدر که حتی خودم را دیگر نمی‏شناسم.
بیا، پیش از آنکه مرا نشناسی.
دیشب خواب دیدم پیراهنت را آورده ‏اند. نه! یادم است پیراهنت را خودت آوردی؛ پیراهنی خونی تا شده بر روی دستانت با یک قرآن جیبی و یک پلاک خونی. می‏ خندیدی؛ چقدر شکل فرشته ‏ها شده بودی محمد حسن! چشم ‏هایت می ‏درخشیدند، حتی آن چشمت که می‏گفتند تیر خورده می‏ درخشید مثل خورشید. چقدر نگاهت پرجذبه بود، چقدر گیرا بود.
نمی‏دانم چرا سرت را مثل همیشه زیر انداختی، برگشتی و رفتی؟ صدایت کردم، سر چرخاندی، خندیدی و دست تکان دادی.
پنج‏شنبه‏ ها که به بهشت زهرا می‏روم، سنگ مزارت را با اشک می‏شویم و گل‏ های محمدی را بر سنگت پر پر می‏کنم؛ ولی می‏دانم تو، آن تو نیستی؛ یک روز می ‏آیی، من خوب می‏دانم.
الان ده سال است که هر روز ده سال پیرتر می‏شوم، ده سال بی ‏قرارتر می‏شوم... ده سال... .

عباس محمدی