دوباره یک هفته است که هر شب خوابت را می بینم.
شب بوها بوی تو را حس کرده اند، حسن یوسف، بوی تو را میدهد.
خانه پر شده از عطر تنت.
هر طرف که سر میچرخانم، می بینمت که لبخند میزنی. هنوز خاطره آخرین روز یادم است: لب ایوان نشسته بودی، گنجشک های روی سیم نگاهت میکردند. هنوز به یادت، هر روز صبح، سینی کوچک صبحانه را همان جا می برم: یک استکان پر برای تو، یک استکان خالی... هنوز یادم است که دکمه های پیراهنت را خودم بستم، بند پوتینت را حتی. چقدر قد کشیده بودی! حس کردم از همه به خدا نزدیکتری.
صدای گام های مردانه ات را هنوز بر سنگ فرش حیاط حس میکنم؛ اما وقتی تا لب پنجره میدوم، نیستی؛ فقط می بینم که آب حوض موج میزند و ماهی ها بی قرار، این طرف و آن طرف میروند، گریه میکنم... راستش، خیلی وقت است که گریه میکنم، خیلی روزها؛ اما دور از چشم همه.
راستش پدرت هم نتوانست دوری ات را تحمل کند. دنبالت آمد. نمیدانم پدرت را دیده ای محمدحسن؟ خوب میدانم که پیش توست. حالا خیلی وقت است که چشم انتظار تو و پدرت، این روزهای پاییزی را میشمرم.
خیلی وقت است که برگریزان عمرم شروع شده. چشم هایم از فرط گریه، روزبه روز کم سوتر میشوند. آسمانم تارتر و بغض هایم تیره تر. سقف خانه پر است از ابرهای بغض آلود که مجال گریه پیدا نمیکنند.
خانه، حال و هوای بهار به خود گرفته است. شکوفه های بهار نارنج، یکی یکی سر باز میکنند؛ مثل زخم های کهنه من؛ ولی با هر شکوفه، تار موی دیگری سفید میکنم.
برف پیری، موهایم را سپید کرده است؛ آنقدر که حتی خودم را دیگر نمیشناسم.
بیا، پیش از آنکه مرا نشناسی.
دیشب خواب دیدم پیراهنت را آورده اند. نه! یادم است پیراهنت را خودت آوردی؛ پیراهنی خونی تا شده بر روی دستانت با یک قرآن جیبی و یک پلاک خونی. می خندیدی؛ چقدر شکل فرشته ها شده بودی محمد حسن! چشم هایت می درخشیدند، حتی آن چشمت که میگفتند تیر خورده می درخشید مثل خورشید. چقدر نگاهت پرجذبه بود، چقدر گیرا بود.
نمیدانم چرا سرت را مثل همیشه زیر انداختی، برگشتی و رفتی؟ صدایت کردم، سر چرخاندی، خندیدی و دست تکان دادی.
پنجشنبه ها که به بهشت زهرا میروم، سنگ مزارت را با اشک میشویم و گل های محمدی را بر سنگت پر پر میکنم؛ ولی میدانم تو، آن تو نیستی؛ یک روز می آیی، من خوب میدانم.
الان ده سال است که هر روز ده سال پیرتر میشوم، ده سال بی قرارتر میشوم... ده سال... .
عباس محمدی