سالهاست بر ساقه های شکننده امتحان خدا تکیه داده ای ـ گریخته از خاکدان مردم خوار ـ . نفست، بوی شکوفه های بالا دست میدهد.
در سرت، سودای پر کشیدن از این شاخساران بی آرام. رها از این ثانیه های بی ستاره خاک، بال گشوده ای تو را باکی از فرو ریختن در پیشگاه نور نیست. چفیه ات را رها کرده ای ـ پرندگی ات را ـ انتهای جاده کجاست؟
تویی که از هر طرف، بر مدار گذشتن شتاب گرفته ای و هزار ستاره بر طاقچه های روحت می درخشند.
تویی و هنوز صدای گام هایت، خاکریزهای خاک را به زانو درمی آورد.
تویی که چشم در چشم جبروت، گذشته ای از خاک. فرازهای فریادت هنوز در رگ های خاک جاریست. شب، بر شانه های زمین فرو ریخته است، اما تو پلک گشوده ای در صبحی تازه.
فواره های نور از چشم هایت اوج گرفته اند.
بهار از شاخه دستانت بالا رفته است.
هنوز شقایق های سوخته، عطر نفست را در هوا می پراکنند.
هنوز پلک هایت، خواب آشوب شب های بی ستاره است. هنوز ایستاده ای؛ فراتر از مکان و زمان. شب، چون پنجره ای تاریک، روبه رویت باز و بسته میشود؛ اما تو رها به صبح می اندیشی، چشم هایت را برداشته ای و به روشنی آسمانها سنجاق کرده ای، هولی از عبور در تو نیست. بال هایت را گشوده ای و هوا همچنان رقیق است. آن سوی عبور، پیراهنت را از غبار راه تکانده ای.
پاره های استخوانت، یادگار حماسه توست؛ یادگار عبور سبزست، سبز آمدن و سرخ رفتنت. از پشت تمام پنجره ها، نگاهت را می بینم و بر شاخه های بلند ابدیت، پرندگی ات را.
سرنوشت چشم هایت را به خورشید سپرده ای ـ سفر به بارگاه نور ـ .
صدای رگبار گلوله، خواب خاک را میشکند.
پنجه های جهان رهایم نمیکند تا در آسمان ها بیابمت. تو از آسمان به زمین می نگری و من از زمین به آسمان.
تو از افلاک به خاک و من از خاک به افلاک، شب، روی ذهن زمین شتاب گرفته است و صبح، در گودی چشم هایت به سپیده نشسته است.
هنوز گرمی خونت، خاک را به تپش وا میدارد.
حمیده رضایی