اراده خود را به دشواری ها تحمیل کردی، آسمانی شدی و دل از هرچه تعلق کندی.
نگاهت همیشه به آسمان بود؛ شاید وعده دیرین خود را انتظار میکشیدی! کسی از آسمان صدایت میکرد. دلت را به عالم بالا برده بودند. طاقت همواره ماندن را از کف داده بودی. لحظه لحظه بی خویشی ات را فریاد کردی.
روح بزرگت طاقت ماندن در تنگنای دنیا را نداشت، ته مانده های وجودت را از پنجه های دنیا جدا کردی. آسمان را در آغوش کشیدی و مقصد تمام جاده ها را به کهکشانها کشاندی. قدم برداشتی تا از نردبان تعالی بالا بروی. تنت را پاره پاره یافتیم، آنقدر که نفسهای باد از خون تو پر شده بود. شانه های زمین، داغ سنگینت را تاب نیاورد. تنت را چنان دریچه ای گشودی تا شعاع نورانی وجودت را طیف طیف در فضای متراکم و ظلمانی ما پراکنده کنی.
اینک این دقایق سوخته، آوای آتشین صدای تو را فریاد میزنند؛ آوای ناله های اهورائی ات که سجاده های عبادت را زینت میداد و زمین را به آسمان و فرش را به عرش میدوخت.
کدام صبح بی بدیل را دیدی که عاشقانه و بی واهمه خطرها را دربرگرفتی و به آغوش حوادث شتافتی؟
ای نگاهت از تبار صبح! چکامه های یاد تو هنوز مشام بادهای رهگذر را پر و اهالی این خاک ترک خورده را سرمست شمیم دلپذیر نجوایت کرده است.
هنوز خاک، جای پای تو را چون یادگاری ارزشمند بر سینه تفتیده خود میفشارد و ابرها، اوج عروج تو را حسرت میبرند.
ای طراوت گستر و شور تو همرنگ بهار! باز هم پیغام سبزی باش همسنگ بهار، ای سبزپوش جامه گلگون. کدام بهار به سقف طراوت تو میرسد؟ کدام قاموس نامی به جز ایثار برای آنچه تو کرده ای، میگذارد.
علی خالقی