متن ادبی «هم‏رنگ بهار»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

اراده خود را به دشواری‏ ها تحمیل کردی، آسمانی شدی و دل از هرچه تعلق کندی.
نگاهت همیشه به آسمان بود؛ شاید وعده دیرین خود را انتظار می‏کشیدی! کسی از آسمان صدایت می‏کرد. دلت را به عالم بالا برده بودند. طاقت همواره ماندن را از کف داده بودی. لحظه لحظه بی‏ خویشی ‏ات را فریاد کردی.
روح بزرگت طاقت ماندن در تنگنای دنیا را نداشت، ته‏ مانده‏ های وجودت را از پنجه‏ های دنیا جدا کردی. آسمان را در آغوش کشیدی و مقصد تمام جاده ‏ها را به کهکشان‏ها کشاندی. قدم برداشتی تا از نردبان تعالی بالا بروی. تنت را پاره پاره یافتیم، آن‏قدر که نفس‏های باد از خون تو پر شده بود. شانه ‏های زمین، داغ سنگینت را تاب نیاورد. تنت را چنان دریچه ‏ای گشودی تا شعاع نورانی وجودت را طیف طیف در فضای متراکم و ظلمانی ما پراکنده کنی.
اینک این دقایق سوخته، آوای آتشین صدای تو را فریاد می‏زنند؛ آوای ناله‏ های اهورائی ‏ات که سجاده ‏های عبادت را زینت می‏داد و زمین را به آسمان و فرش را به عرش می‏دوخت.
کدام صبح بی ‏بدیل را دیدی که عاشقانه و بی ‏واهمه خطرها را دربرگرفتی و به آغوش حوادث شتافتی؟
ای نگاهت از تبار صبح! چکامه‏ های یاد تو هنوز مشام بادهای رهگذر را پر و اهالی این خاک ترک ‏خورده را سرمست شمیم دل‏پذیر نجوایت کرده است.
هنوز خاک، جای پای تو را چون یادگاری ارزشمند بر سینه تفتیده خود می‏فشارد و ابرها، اوج عروج تو را حسرت می‏برند.
ای طراوت‏ گستر و شور تو هم‏رنگ بهار! باز هم پیغام سبزی باش هم‏سنگ بهار، ای سبزپوش جامه ‏گلگون. کدام بهار به سقف طراوت تو می‏رسد؟ کدام قاموس ‏نامی به جز ایثار برای آنچه تو کرده ‏ای، می‏گذارد.

علی خالقی