دور شو اى قلب جهان، از حوالى شمشيرهاى برهنه!
منادى نظريه آزادى و عقلانيت! دارالندوة را به آخر خط رسانده اى، اما بايد بمانى؛ اگرچه ترور در سال چهارده بعثت مانند عقاب، بر فراز كوه صبر نعره مى كشد.
ندايت را به نقطه اى ديگر ببر؛ به جايى كه هيچكس مانع رسيدن باران به كوير نشود؛ كبوتران فرياد لا اله الا اللّه، شكنجه نشوند و صداى تو به تمام جهانيان برسد.
آخرين سفارش ها را در گوش ذوالفقار خود زمزمه كن و برو!
امشب در بستر من بخواب و آن پارچه سبزى را كه من هر شب روى خود مى كشيدم، بر روى خود بكش تا «تصور كنند من در بستر آرميده ام».
مبادا ديوارهاى نيمه كاره تمدن اسلامى، از مهربانى دست هاى تو محروم شوند!
برو كه به قيمت جانم نخواهم گذاشت اين اتفاق بيفتد.
حضرت فضيلت هاى بى نظير
مى دانم كه ترس دير زمانى است در وجود تو مرده است. ترس، زير سلطه ايمان تو رنگ مى بازد و مفاهيم بلند، از عمق سينه چراغانى ات، به پرواز درمى آيند.
آينه بى مثال من! بمان و تاريخ را عوض كن.
بگذار مرگ، سرازير شود! مى دانم كه به خاطر آنچه در قلبت مى تپد، مى ايستى.
بگذار شمشيرهاى تشنه به خون، از متن تمامى قبايل جاهليت، بر ضد حقيقت بشورند!
تا تو هستى، مى دانم كه تمدن اسلامى به ساخته شدن ادامه خواهد داد.
اى حضرت فضيلت هاى بى نظير، اى جان محمد! بمان؛ همانگونه كه من مى روم.
اين دو حركت در مقابل، نقطه اشتراكى دارند به نورانيت آفتاب؛ به وضوح روزهايى كه از متن ليلةالمبيت متولد مىشوند؛ به حلاوت آيه اى كه بعدها رهروان راهت مدام تلاوت خواهند كرد:
«وَمِنْ النَّاسِ مَنْ يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللّهِ وَاللّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ».
محمدعلى كعبى