آن روز، تمام بازار شهر در التهاب بود. اهل بازار را ولوله ای بود وصف نشدنی. میگفتند که علی علیه السلام ـ شجاع ترین مرد عرب ـ زره خود را برای فروش آورده است تا هزینه ازدواج خویش را فراهم کند. نمیدانم چرا دلشوره ای عجیب مرا فرا گرفته بود. مدتی دکان خیاط را برانداز کردم تا اینکه کسی برای خرید من مراجعه کرد. دلشوره ام بیشتر شد. احساس اضطراب داشتم. به راستی به کدام خانه دعوت شده بودم؟
و تازه فهمیدم که مجلس عروسی علی علیه السلام است و من قرار است تنپوش عروس او باشم. چه عروسی؛ دختر بهترین خلق خدا، دختر رسول اکرم(ص).
من پیراهن عروسی زهرا علیه السلام شده بودم.
چنان سرمست شادی بودم که احساس کردم عالمی مرا به چشم حسرت مینگرد. من تنپوش قامتی بودم که خداوند بر او فخر میکرد و رسولش از آن بوی بهشت می جست. صدای نفس های قدسی او را میشنیدم که با هر نفس، ذکری میگفت و کائنات با او تکرار میکردند. من بر تن کسی بودم که وقتی به نماز می ایستاد، نمازش در پس پرچین حضور ملائک، غرق میشد که گویی او را به عرش می بردند و رو در رو با معبود خویش سخن میگفت.
لطفی عظیم، شامل حالم شده بود؛ بیآنکه شایسته آن باشم. چه نیکو مجلسی است این جشن؛ گویی تمام انبیا، به تهنیت گویی رسول خدا آمده اند و خلق، در شور و شعف، علی علیه السلام را شادباش گویند.
آنقدر در این سرور غرقم که در خویش نمیگُنجم.
جماعت، برای همراهی عروس، به سمت علی علیه السلام راه افتادند، کوچه ها را طی می کردند و من در شادی خویش، جماعت را مینگریستم. ناگاه، صدایی جماعت را از راه رفتن باز داشت؛ صدایی که بانوی مرا خطاب کرده بود و طلب یاری میکرد. تمام مردم، منتظر جواب او بودند که ناگاه امر کرد که پیراهن کهنه اش را بیاورند. باور نمیکردم! مرا از تن درآورد و به سائل دارد. حتی آن زن سائل هم باور نمیکرد. چه میکنید بانوی من؟!
جماعت، حیرت زده مینگریستند. من که بهت زده در دستان آن سائل پیر مینگریستم و در این اندیشه بودم که چگونه بی هیچ منتی مرا بخشید و به سمت خانه امیدش رفت؛ ولی دیدم که سائل پیر، چشمانش را چون دو چشمه جوشان جاری کرده بود و زیر لب او را دعا میکرد. من دیدم که علی علیه السلام با دیدن من در دست آن فقیر بینوا، قطرات اشک، بر لبخند زیبایش چکیده میشد. من دیدم که رسول خدا از شنیدن این واقعه آنقدر گریست که ندای «فداها ابوها» فضا را پر کرد. چه مجلس جشنی بود که با اشک پایان گرفت!
خداحافظ، بانوی من که خلق در حیرت زندگانی تواَند!
علی خالقی