متن ادبی «پیراهن عروسی»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)


آن روز، تمام بازار شهر در التهاب بود. اهل بازار را ولوله ‏ای بود وصف ‏نشدنی. می‏گفتند که علی علیه ‏السلام ـ شجاع ‏ترین مرد عرب ـ زره خود را برای فروش آورده است تا هزینه ازدواج خویش را فراهم کند. نمی‏دانم چرا دلشوره ‏ای عجیب مرا فرا گرفته بود. مدتی دکان خیاط را برانداز کردم تا اینکه کسی برای خرید من مراجعه کرد. دلشوره ‏ام بیشتر شد. احساس اضطراب داشتم. به راستی به کدام خانه دعوت شده بودم؟
و تازه فهمیدم که مجلس عروسی علی علیه ‏السلام است و من قرار است تن‏پوش عروس او باشم. چه عروسی؛ دختر بهترین خلق خدا، دختر رسول اکرم(ص).
من پیراهن عروسی زهرا علیه السلام شده بودم.
چنان سرمست شادی بودم که احساس کردم عالمی مرا به چشم حسرت می‏نگرد. من تن‏پوش قامتی بودم که خداوند بر او فخر می‏کرد و رسولش از آن بوی بهشت می‏ جست. صدای نفس ‏های قدسی او را می‏شنیدم که با هر نفس، ذکری می‏گفت و کائنات با او تکرار می‏کردند. من بر تن کسی بودم که وقتی به نماز می‏ ایستاد، نمازش در پس پرچین حضور ملائک، غرق می‏شد که گویی او را به عرش می‏ بردند و رو در رو با معبود خویش سخن می‏گفت.
لطفی عظیم، شامل حالم شده بود؛ بی‏آنکه شایسته آن باشم. چه نیکو مجلسی است این جشن؛ گویی تمام انبیا، به تهنیت‏ گویی رسول خدا آمده ‏اند و خلق، در شور و شعف، علی علیه ‏السلام را شادباش گویند.
آن‏قدر در این سرور غرقم که در خویش نمی‏گُنجم.
جماعت، برای همراهی عروس، به سمت علی علیه السلام راه افتادند، کوچه ‏ها را طی می‏ کردند و من در شادی خویش، جماعت را می‏نگریستم. ناگاه، صدایی جماعت را از راه رفتن باز داشت؛ صدایی که بانوی مرا خطاب کرده بود و طلب یاری می‏کرد. تمام مردم، منتظر جواب او بودند که ناگاه امر کرد که پیراهن کهنه ‏اش را بیاورند. باور نمی‏کردم! مرا از تن درآورد و به سائل دارد. حتی آن زن سائل هم باور نمی‏کرد. چه می‏کنید بانوی من؟!
جماعت، حیرت‏ زده می‏نگریستند. من که بهت‏ زده در دستان آن سائل پیر می‏نگریستم و در این اندیشه بودم که چگونه بی‏ هیچ منتی مرا بخشید و به سمت خانه امیدش رفت؛ ولی دیدم که سائل پیر، چشمانش را چون دو چشمه جوشان جاری کرده بود و زیر لب او را دعا می‏کرد. من دیدم که علی علیه ‏السلام با دیدن من در دست آن فقیر بی‏نوا، قطرات اشک، بر لبخند زیبایش چکیده می‏شد. من دیدم که رسول خدا از شنیدن این واقعه آن‏قدر گریست که ندای «فداها ابوها» فضا را پر کرد. چه مجلس جشنی بود که با اشک پایان گرفت!
خداحافظ، بانوی من که خلق در حیرت زندگانی تواَند!

علی خالقی