متن ادبی «به اعجاز دست بر آورده ‏ای»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)


پنجه که می ‏افکنی به دروازه بزرگ، چار ستون شهر خیانت می‏ لرزد. پس به اعجازی عظیم دست بر آورده ‏ای مولا! تا بار دیگر، همه لحظاتِ بزرگ تاریخ را به کُرنش بنشانی. عظمتت، بی شک، هر زبانی را به تحسین خواهد گشود؛ حتّی دروازه بانانِ یهودی خیبر را و کنیسه نشینانی را که خاطره موسی را ـ تو را ـ زنده در مقابل خود می ‏بینند. فتحِ دژی غرّه به خویش، آن چنان که فاتح تو باشی، تصویرِ شفافِ حماسه ‏ای است چندان عظیم، که اینک پس از قرن‏ها، هنوز می ‏نویسمش و مباهات می‏کنم.
بینِ هزاران جنگ، هزاران حماسه، هزاران لشگر و هزاران خونی که تاریخ در خود ثبت کرده است، اینک از فتح تو می‏نویسم و از دروازه ‏ای که به قدرت آسمانی تو گشوده شد. و تنها آن چه که باقی ماند، مدحِ شجاعت تو بود.
کجا هستند یهودیانی که دیوارهای خیبر را مرتفع ‏تر از همّت و عظمت تو می‏دانستند؟
کجا هستند آنان که در مقابلِ تو، دروازه می‏ بستند، بی آن که بدانند در برابر ایمان، هر درِ بسته ‏ای آسان گشوده خواهد شد. و تو، پُر از ایمان نه، که خود، تمامیِ ایمان بوده ‏ای؟
در محضرِ تو که سرچشمه صبری و عطوفت، هر چند حتّی دشمنان را می‏نواختی و حتی فرزند را حکم به ملاحظه و مدارا با قاتل خویش داده ‏ای، اما خیانت و نفاق را در قاموس تو تحمّل نتوان کرد. آن که شمشیر بر تو می‏کشد، شجاعت تیغ بر داشتن را دارد، اما نفاق، از ترسِ مفرطی می‏خیزد که تنها به جانِ پست مایه ‏ترین ‏ها می‏تواند بنشیند؛ پس دروازه قلعه نفاق، هر چه عظیم، اما سُست ‏تر از آن است که در مقابل حتّی یک دستِ تو، توان ماندگاری داشته باشد. این طبیعت نفاق است؛ سُست کننده و وحشت زا و آن که می‏ترسد، بی شک پیش از آن که بجنگد، مرده است.
مجذوبِ مهر تو کیست که نیست مولا! و مرعوب ذوالفقارت آن گاه که صیحه می‏کشد و منوّر، از نیام بیرون می‏پاشد.
کجاست آن جا که عطوفت ورزیدی و قومی واله‏ات نشد؟
کجاست آن جا که ذوالفقارِ تو بر آمده باشد و شکست را چشیده باشد؟ گرچه این بار، این جنگ را به ذوالفقار نیازی نیست؛ کافی است که فقط یک دست را بر آوری، دروازه ‏ای از جای کنده خواهد شد.
اینک فرو می ‏روم در پیچ و تاب زمانی دراز که گذشته است. خود را می‏ بینم که بر باروی خیبر ایستاده ‏ام. در کشاکشِ جنگی خونین، آن چنان که صدای چکاچک شمشیرها و نعره ‏ها، وحشتی عظیم بر پیکر قلعه افکنده است. عدّه ‏ای را می ‏بینم که سخن از استواری قلعه می‏گویند و تلاش مجاهدانِ علی علیه ‏السلام را بیهوده می‏شمارند. پس به ناگاه، در فورانِ حیرتی عظیم، می ‏بینم که دروازه بزرگ به صدایی مهیب شکسته شد. نیک می‏ نگرم؛ آری! باز هم حیدر است که...

مهدی میچانی فراهانی