پرچمدار را میخواهم که غرور خیبریان را بر سرشان آوار کند.
پرچمدار رزم ها و آوردها را میخواهم که نه شکست را سر بکشد و نه پای فرار داشته باشد. بگویید او را که از گستاخی یهود، در رنجم. علی بن ابیطالب را بگویید تا در همهمه یهودیان، سکوت مرگ بپاشد و لشکر غرور و قوای تفاخر را به دهانه های فراخ جهنم بسپارد.
پرچم، در دست های دلیر حادثه ها به رقص درآمد و از حضورش، اسب های رزم، رم کردند. چهار سمت میدان، به سکوتی سنگین تن داد و نفسها، در سینه ملتهب تر شد.
«حارث»، به سمت حادثه راهی شد تا شاید مرگ برادرش ـ مرحب ـ را به تأخیر بیندازد.
نیمه بدنش، نصیب بیابان شد و نیمه دیگر، نصیب آفتاب سوزان.
این رزمایش چندمینِ ایمان و کفر است؛ زرمایش چندمین عشق و تنفّر؟
دستهای یداللهی یلِ میادین را میبینی که مرحب را از گُرده اسب به پایین انداخته است.
صدای هلهله عرشیان را میشنوی که چهار سمت آسمان و زمین را در خود مینوردد؛ «لا فتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار».
گرد و خاک رزم مینشیند و پرچمدار را میبینی که استوار، قدم برمیدارد و به آغوش لشکر برمیگردد.
شوقِ پیروزی، در پیراهنی از قطرات لطیف اشک، به مهمانی چشمان رسول آمده است. درهای پیروزی به دستان یداللهی حیدر گشوده میشود.
درب آهن خیبر، نای ایستادگی در برابر بازوان حیدر کرار را ندارد. اللّه اکبر!
ابراهیم قبله آرباطان