دلم میخواهد بمیرم!
چگونه بشنومت ای صدای راه رونده در کوچه های تاریک و روشن؛ با آهنگ گام هایی از عشق؟!
چگونه بشنومت ای طنین زمزمه های دمادم، از بام های بلند بسم اللّه...؟
دستی بر پریشانی سنگریزه های پیش راهت بکش، نگذار نوای کوچه های کوفه، چون چراغ های شکسته تاریخ، خاموش بماند.
چگونه بشنومت ای آخرین صدای پیچیده در محراب؟ ای آخرین نعره آسمان بر خاک؟
میدانم! دلت فریاد میخواهد. اینجا برای تو چه طعم خوشایندی داشت! امّا برای شهر؟ امّا برای زمان؟
فانوس های رستگاری ات روشن است. ستاره ها از وحشت، به دیوارهای آسمان چسبیده اند ـ هوای غلیظ شب ـ آه از این تیغ سفّاک!
تا آخرین سجده تو گام های زیادی نمانده است؛ از این چند مرغابی سوگوار که بگذری، پا که بگذاری به این سپیده دم وحشی، به اوّلین قطرات خون پاک خویش خواهی رسید. فقط یک گام دیگر تا خیره شدنت در چشم خداوند باقی مانده است.
بگذار تمام شبستان ها عطرت را نفس بکشند، مولا!
شیطان در تار و پودش تنیده است. در مشت هایش، فشرده های خندقی کینه را چنگ انداخته است؛ با دستهایی از جنس آختگی و زهر. شیطان، به گلوگاه تاریخ می تازد.
دلم میخواهد بمیرم! چگونه بشنومت ای آوای خاموش، ای لهجه بهارانه خاک و ای عطر افلاک؟!
هوا چقدر جان میدهد برای گریستن! امّا هنوز دلم میخواهد بمیرم! چگونه بشنومت؟!...
حسین هدایتی