زعفرانی شده بود و من نمیدانستم.
از هول ندیدنش، چارچوب درب خانه او را، همچون بچه های دور شده از مادر، بغل زده بودم و مثل بیوهگان شوهر مرده، به های های ابرهای ناشکیبایی دچار. زخم طاقتم، نمک سود فراق بود و «یا علی»، در لایه های بودنم موج میزد.
اصبغ بن نباته بودم و یار دیرین علی علیه السلام ؛ چگونه میتوانستم بی دیدن روی و چیدن گلبوسه ای از دشت چهره مولایم بروم؟!
نمیتوانستم قدم از قدم بردارم؛ انگار دست هستی من دست ریشه هاست! انگار پای رفتن من، دست لرزه هاست!
تکیه بر شانه های غریبی دادم و هق هق گریه ام را به دیوار خانه آقایم آویختم. از اینجا نمیروم. من و «سُوَید بن عقله» پای رفتنمان نیست؛ تا مگر روی طرب افزای دلجویش را ببینیم و دل آرام شویم. آه از آن ثانیه که اذن دخولم دادند و من، خشت خشت خویش را به دامن دریا انداختم و در او گم شدم؛ دریایی که زعفرانی شده بود و من نمیدانستم!
از فرق شکافته آلاله من، آن قدر خون رفته بود، که ندانستم دستمال سرش زردتر بود یا رخسار آقا.
سید عبدالحمید کریمی