متن ادبی «دریای زعفرانی»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

زعفرانی شده بود و من نمی‏دانستم.
از هول ندیدنش، چارچوب درب خانه او را، همچون بچه‏ های دور شده از مادر، بغل زده بودم و مثل بیوهگان شوهر مرده، به های های ابرهای ناشکیبایی دچار. زخم طاقتم، نمک سود فراق بود و «یا علی»، در لایه‏ های بودنم موج می‏زد.
اصبغ بن نباته بودم و یار دیرین علی علیه ‏السلام ؛ چگونه می‏توانستم بی ‏دیدن روی و چیدن گلبوسه ‏ای از دشت چهره مولایم بروم؟!
نمی‏توانستم قدم از قدم بردارم؛ انگار دست هستی من دست ریشه‏ هاست! انگار پای رفتن من، دست لرزه ‏هاست!
تکیه بر شانه‏ های غریبی دادم و هق هق گریه ‏ام را به دیوار خانه آقایم آویختم. از این‏جا نمی‏روم. من و «سُوَید بن عقله» پای رفتنمان نیست؛ تا مگر روی طرب افزای دلجویش را ببینیم و دل ‏آرام شویم. آه از آن ثانیه که اذن دخولم دادند و من، خشت خشت خویش را به دامن دریا انداختم و در او گم شدم؛ دریایی که زعفرانی شده بود و من نمی‏دانستم!
از فرق شکافته آلاله من، آن قدر خون رفته بود، که ندانستم دستمال سرش زردتر بود یا رخسار آقا.

سید عبدالحمید کریمی