«شب، شبی در تب فردا نشدن *** صبح، در فکر شکوفا نشدن».
آفتاب، خوب میداند که فردایش زخمی ترین فرداها خواهد شد. خوب میداند که فردا، فردای اندوه است و فردای تلخ کامی. خوب میداند که آغازش را به خون نوشته اند. ستاره ها، یکی یکی خاموش میشوند. امشب حتی ماه، سر تابیدن ندارد و کوچه ها دلتنگ تر از پیش اند. بوی غربت، گریبان شب را گرفته است. نخلستان ها از اندوه فردا زانو زده اند. امشب هیچ آوازی را نفس خواندن نیست. «چه شب بدیست امشب که ستاره سو ندارد...»
ماه از زمین فاصله گرفته است. امشب ماه، دوردست ترین نقطه آسمان است. گویا ماه هم دل دیدن زخم خورشید را ندارد! شب، شبی دیرپاست. شب، بوی ستاره نمیدهد، تنها عطر زخم شب بوه است که بوی اتفاق میدهد. کوچه ها پر از دلهره اند و شهر، دلشوره ای بزرگ دارد. تاریکی فراگیر شده است.
«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی».
بین چشمان شهر و خواب های آرام، قرنها فاصله افتاده است. دیوارها ذکر میگویند و هوا در اندوهی بزرگ، جریان گرفته است.
صدای اذان بلند میشود. درها و دیوارها، تاب بر پا ایستادن ندارند. کاش پرده ای سیاه، چشمان این همه پنجره مضطرب را ببندد! دیگر زمان آن شده است تا اتفاق، به گل سرخ تبدیل شود. خاک، در خود فرو میریزد؛ وقتی خون سرت، چشمه خون هایی میشود که در کربلا فواره خواهند زد و آفتاب در پیراهنی سیاه برمیخیزد از خواب؛ وقتی که میگویی «فزت و رب الکعبه».
عباس محمدی