دیر به خانه بر میگردم.
سر راه باید سری به بنفشه یتیم خانه همسایه بزنم؛
میترسم دوباره پنجره باز مانده باشد و تمام یاس های پستوخانه پشت محراب، سرما خورده باشند.
بوی عطسه شان، خواب را از سر کوچه پرانده.
شاید هم گذرم به غروب آن جمعه بارانریز بیفتد
و به بیوه بید مجنون که سراغ گور ناشناسی را میگیرد،
کوچه متروک پشت نخلستان را نشان دهم.
بعد از آن، به رسم ستاره هر شب
نرسیده به حوالی آواز علاقه
راه را کج میکنم
به سمت آن آرمیده هزار بوسه بیوقت
دو رکعت گریستن سر بر خشت بیچراغ
برای این دو دیده بیخواب، واجب است.
پیش از آنکه به آن دقیقه موعود برسم،
آن رشته چهار «قُل» بافته شده به تسبیح مادرت را
بر گردن بابونه بادیه مجاور میاندازم
تا از دست خط لرزان باد نترسد.
کمی مانده به جانب نماز صبح
باید کسی را که پشت به قبله خوابیده
بیدار کنم.
چند شب است که خواب میبینم
در سایه روشن مزاری ناشناس
در همان دوردست ناپیدای گریه های این سالها،
زنی مرا به سوی خود میخواند؛
زنی که روزی او را میان مغازله آتش و خون
در پشت در باغ گم کردم.
گفته بودم که دیر به خانه بر میگردم
و شاید هرگز!
نزهت بادی