ابن ملجم، نامردی مرام بود و بی مرام ترین نام.
ذره ذره اش، ذره بینی بود که با آن، آتش تزویر و ریا، کینه و نفاق را برپا می نمود و چشم های شرر زایش، نقطه کانونی تمام آتشها بود. ابن ملجم، بیابانی بود که به بیراهه نیستی و سرگردانی ختم میشد.
ایمان سیاه کارش پُر بود از شب نشینی شیطان و چشم های شومش، لبریز بود از وسوسه و شکّ
در هیچ کجای دوست داشتن نمیتوان جایی برای او یافت.
لب هایش بوی مرده ها را میداد و آرزوهایش، بوی فتنه های تازه به دوران رسیده را.
سیاهی، تا حد امکان بود و تاریکی، تمام و کمال. دست پرورده مکتب دلق نشینان بود و غرق در پلشتی پیوسته خویش.
از همه جا رانده و در همه چیز وامانده ای بود که قلبش، قلمرو خوی وحشیاش بود و چشمش، آبشخور شغالان و کرکس ها. از هیچ پستی و فرومایگی، فروگذار نکرد و از هیچ عداوتی، عدول ننمود.
سرخورده ذوالفقار بود و فریب خورده فریبایی و فزون طلبی خویش.
کفر، کفافِ عصیانش را نمیداد و خون، جواب شمشیرش را.
ابن ملجم، کمرنگ ترین ثانیه ای بود که تا کنون متولّد شده است و سیاه ترین ستیزه رویی است که پا به عرصه وجود نهاده است.
آمده بود تا نفرین ابدی را خریدار باشد و ایمان خویش را در بازی هوی و هوس به حراج بگذارد.
هوسی تمام نشدنی که شرنگ تلخ کامی را در کام خویش میریخت.
شمشیرش، آلوده شالوده شقاوت بود و آغشته به عطش ناکترین سموم.
رم کرده برق شمشیر خویش بود و سرخوش از سرکشی خود.
ایمان به خیانت داشت و اعتقاد به نامردی. پیکر پلشتش، پناهگاه جغدها و خفاش های خون آشام بود و مأوای مارهای زهرآگین زل زده به مرگ. لحظه ای در هوای حقیقت نفس نکشیده بود.
... و علی علیه السلام پای بر آسانه مسجد نهاد و عصیان خفته در زیر پوست نیرنگ را تکان داد و سکوت مردابی تنش را برآشفت.
ابن ملجم بیدار بود و خفته تر شد. سراب رستگاری در چشم هایش موج میزد. علی علیه السلام به نماز ایستاد؛ با صلابت با ضربه شوم شمشیر ابن ملجم آتشفشانی شد که گدازه های زخمی اش، قره است پیکره انسان را به آتش کشیده است و دلها را گداخته و زمزمه های جاری اش، لرزه به جان ابن ملجمه ای در حال قنوت انداخته.
محمد کامرانی اقدام