سه روز است که کوچه ها بوی تو را نشنیده اند.
سه روز است که نوازش گام هایت بر سر خاک نباریده.
سه روز است که نخلستان ها، صدای مهربانت را حسرت به دل شده اند.
سه روز است که چاه، بغض های نشکفته ات را آه میکشد.
سه روز است که شهر از دلهره و درد به خود می پیچد.
آه، علی... علی... علی..!
سایبان مهربانی بی بدیل دستانت کجاست تا جان پناه یتیمان کوفه باشد؟
شانه های کوه وار حیدری ات کو که همبازی یتیمان غمگین شود؟
بازوان خیبرگشایت چه شد که حق مظلوم بستاند؟
آه، علی... علی... علی..!
دلتنگ دیدار فاطمه بودی، میدانم؛ اما زود بود سایه برگیری از سر زینب علیه السلام .
مشتاق روی پیامبر صلی الله علیه وآله بودی میدانم؛ اما زود بود تنهایی «دین»، بی استواری شانه هایت.
بی تاب و شیفته ملاقات پروردگار خویش بودی، باشد؛ اما هنوز انسان در ابتدای معرفت، سرگردان بود. میدانم چه به روزت گذشته.
میدانم هر روز و هر لحظه در آرزوی رفتن بودی، بعد از آن حادثه شوم نگفتنی. «انس تو به مرگ، از انس کودک به پستان مادر بیشتر بود.» «تو مانند پیامبرانی که در جوامع بشری مبعوث میشدند که گنجایش آن پیامبران را نداشتند، در زمانی ظهور کردی که زمان آنان نبود».
پسر ملجم، به ضربت شمشیری تو را رهایی داد از دنیای نامردمی ها و برای دنیا، ارمغان آورد، یتیمی و شوربختی را.
آه، مولا جان!
میروی و خون جگرت را به یادگار میگذاری در سینه شیعه تا هر روز و هر لحظه به یاد غربت خانه نشینی ات خون بگرید. میروی تا هر روز به یاد مظلومیت مطلق ـ شجاع ترین مرد عرب ـ ضجه بزند.
تا هر روز از بی وفایی کوفه بنالد. ای اندوهستان درد! تو را دیدند و انکار کردند؛ تو را حقیقت محض را. سلام هایت را شنیدند و جوابی ندادند.
غدیر را به فراموشی نشستند و ریسمان بر دستان خدایی ات نهادند.
آه، علی... علی... علی..!
خدیجه پنجی