غروب، در چشم های تو معنا شد؛ وقتی از کودکان گریان کوفه دیده برگرفتی و جهان را در حسرت طلوع چشمانت حیران گذاشتی.
مولای من! پژواک قدم هایت، هنوز گوش کوچه های کوفه را می نوازد. چاه های کوفه، رود رود اندوه خود را جاری میکنند و چشمان منتظر کودکان کوفه، کوچه ها را به دنبال تو میکاود. آه مولای من! دیگر در نخلستان، صدای روشن تو نیست؛ آن نجوای اهورایی که بهانه اتصال زمین و آسمان بود. پیشانی بلند میدان های نبرد در حسرت دلاوری های توست، مگر میتوان بازوان مردانه تو را بار دیگر یافت. علی جان! محراب عبادت، بی تاب ناله های توست؛ کجاست طنین مناجاتت؛ مولای یا مولای...؟ کجاست لبخند زیبایت که جهان را زنده میکرد؟
کجاست چشمان همیشه بیدارت که سپیده دم را هیچ گاه خواب آلوده سلام نگفت؟ برخیز، حامی محرومان! برخیز، عدالت مطلق!
دستان توست که مرز بین حق و باطل را نشان میدهد.
بی تو، معاویه ها، خون اسلام را خواهند مکید.
چاه های کوفه، انتظار دردهای ناگفته ات را میکشند. برخیز! حسنین ات منتظرند تا دوشادوش تو در کوچه ها قدم بردارند.
برخیز؛ بگذار سلامت را بی پاسخ بگذارند، مردان نامرد کوفه!
بگذار طعنه ها چون خنجری به سویت پرتاب شود! مرو مولای من، مرو!
علی خالقی