امشب احساس فوران دارم.
آتشفشان قلبم، یکدم آرام نمیگیرد و گداخته های درونم را از دیدگان بیرون میریزد.
چه بی تابم، گاه، نگاه روزنه ای در مردمکانم میشکفد و گاه به قهقرای خاموشی میدود.
زمان بر گرده ام سنگینی میکند.
دستانم در سمت عقربه ها تکرار میشوند و گام هایم پر از تکرار گشته اند، مثل کودکان یتیم کوفه.
کسی دیگر نوید صبح نمیدهد.
چاه ها پر از انعکاس دردند و فقط تنهایی است که همراه همه یتیمان کوفه شده است. کودکان، کاسه های شیر در دست و قرص های نان بر کف می آیند و می ایستند در صف انتظار که مولایشان جرعه ای از آن شیر بنوشد.
آه، مولایم! چه سکوت عمیقی کوفه را فرا گرفته است، این یتیم همواره زمان را دریاب! علی علیه السلام ! کجاست دست نوازشت که محتاجانت به صف ایستاده اند؟ اندوهگینم و هیچ پدری نیست که دستش بر شانه من باشد.
نخلها چشم انتظارند و چاه ها گوش به تو سپرده اند. شاید نوایی از تو به گوش برسد. افسوس! صدایی از تو نمی آید و آهی از تو مرهم دل چاه ها نمیشود.
اعظم جودی