شمیم جانفزایت را از کوچه ها گرفتی؛ به همان سادگی که جهان را رها کردی، به همان سادگی که دنیا را سه طلاقه کردی، به همان آسودگی که دست شستی از تعلقات، به همان راحتی که راحتی را از خویش جدا کردی.
نور خویش را برداشتی و بار سفر بستی از جهانی که هیچ جز غم و اندوه برایت نداشت؛ برای تو که درهای بهشت بودی برزمین، تو که سرچشمه رحمت واسعه خداوند بودی، در زمین.
خاک، با تو فخر به افلاک میکرد، اما تو چه ساده، دل بریدی از همه اینها و چه آسان کوچ کردی به آنجا!
تو سیمرغ قله های آسمانی.
زمین فهمیده است که دیگر آن رهرو شبانه های تنهایی اش، نخواهد آمد.
دو شب است که ضرب آهنگ گامهایت، ذهن کوچه ها را انباشته نکرده است. تو در هر گام، بر لب خداوند را زمزمه میکردی و با تو کوچه ها و خانه ها دم میگرفتند.
دو شب است که دیگر صدای گام های تو، چشمان هیچ یتیمی را سرشار از شادی نکرده است. دو شب است که دیگر هیچ تنوری صورت آسمانی تو را به نظاره ننشسته است.
حالا که قصد رفتن کرده ای، تازه خانه های چشم به راه نان و خرما فهمیده اند که باید از این پس انتظار کسی را نداشته باشند؛ کسی که تو بودی. دیگر هیچ یتیمی بر شانه هایت نخواهد نشست. دیگر هیچ کودکی بر سر زانویت خوابش نخواهد برد و تو هیچ دیگر نخواهی شنید طعنه های غم انگیز دیگران را.
شمیمات را از کوچه ها گرفتی تا نخل های بعد از این، درک کنند آشفتگی هایت را در دلتنگ ترین لحظات شب.
دو شب است که عطرت در مشام بادها نپیچیده است تا همراه بادها، چاه ها نیز دریابند که دیگر سنگ صبورشان نخواهد آمد.
آقا! عطرت را از کوچه ها گرفتی تا کوچه ها بعد از این، تنها در حافظه خویش به یاد بیاورند لحظاتی را که با تو هم آوا میشدند؛ وقتی ذکر خدا میگفتی.
شمیمات را از ذهن کوچه ها گرفتی؛ به همان سادگی که از دنیا دست شستی.
کسی نشناخت؛ تو را کسی نخواهد شناخت.
امیر اکبرزاده