«فُزْتُ وَ رَبِّ الکَعْبِة».
بی تو کوچه کوچه چشمانمان ابریست و سایه های غم انگیز یتیمی و تنهایی، چشمان کوفه را به گریه میخواند:
گام بر سپیده میگذاری و میگذری از لحظه های روشن چشم های غمگین شهر.
هیچ چیز تاریکی اندوه محراب را روشن نمیکند؛ هیچ چیز جز خورشید به خون نشسته پیشانی روشن تو.
چشم های کوفه می بارد اندوه سرشار نبودنت را.
چشم های کوفه می بارد فراق مردی را که امیرمؤمنان بود و پدر مهربان یتیمان؛ او که قلبی به بزرگی عشق داشت و کلامش نهج بلاغتی بود، چراغ راه عاشقانش.
شهر، پیراهن عزا به تن دارد و آسمان میبارد اندوهش را. بوی غم برمیخیزد از خاک باران خورده و تو چون پرنده ای، هر لحظه در آسمان اوج میگیری.
تو میگذری و چشم های شهر یتیم میماند.
تو میگذری و اوج میگیری تا هرچه ستاره، هر چه خورشید.
عطیه خوشزبان