سلام ‌حضرت باران اجازه می خواهم

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

سلام ‌حضرتِ باران اجازه می خواهم
اگر اجازه دهی شعرِ تازه می خواهم

برای جَلد شدن آب و دانه لازم‌ نیست
برایِ عشق سرودن بهانه لازم نیست

تویی بــهانه ی خورشید وقتِ تابیدن
تویی بــهانه ی بــاران بــرایِ باریدن

بدونِ تو همه ی چشمه ها کویر شدند
و جمعه جمعه در این انتظار پیر شدند

بیا به حُرمتِ بــاران ... بیا بمان مولا
برایِ منتظرانت غــــزل بخــوان مولا

بیا که غُصّه فراوان ‌بیا که غــم داریم
میانِ فصلِ زمستان ، بهار کــم داریم

بیا که ‌‌دیــن و شریعت به اشتباه افتاد
بیا که شیعه‌کشی در جهان به راه افتاد

به اشک‌ و گریه ی بی اختیار می خندند
بیا ببیــن که بر ایــن ‌انتظــار می خندند

بس است این‌همه دوری بس است این‌هجران
چه قدر صــبر و تحمّل ... ؟ ببــار ای بــاران

ببار و باز بر این ‌شعر جانِ تــازه بــده
و باز هم به قلـم ‌هایمان اجــازه بــده

دوباره با ادب و احـــترام‌ بنویسیــم
اگر اجازه دهی از قیـــام بنویسیــم

بیا عدالتِ مُطلق مسیــر می خواهد
ســپاهِ منتظرانت امیــر می خواهد

زمین و کُلِّ زمان را بخند و زیبــا کن
حـکومتِ علوی را به عدل بر پــا کن

بیا‌ و این غم ‌و این‌ انتظار را بــردار
به ‌کعبه تکیه بزن ذوالفقار را بــردار


ببند بر ســرت عمّامــه ی پیمبــر را
دوباره زنده بُکــن‌ اعتبــارِ حیـدر را

بیا بگیر به شمشـــیرِ انتقــامِ علــی
سزایِ بُغضِ ‌در و سیلیِ به‌ مــادر را

بیا ‌مدینه و روضه بخوان کنـارِ بقیـع
بخوان که اشــک بریزیم غُربتِ در را

و روضه روضه سری هم ‌به کربــلا بزنیم
بخوان تو بوسه ی خنجر به رویِ حنجر را

که پایمــالِ جهنّم شده بهشـــتِ خــدا
نشانده اند سپس رویِ نیزه ها ســر را

تـمــامِ دشـــتِ بــلا را ببــار ای بــاران
ببــار غُربــتِ این ‌خواهــر و بــرادر را

سپس کنارِ همین کاروان برو تا شــام
ببین وداعِ پدر با سه ســاله دختــر را

ببخش حضرتِ باران... ببخش حالِ مرا
ببخــش تا که بگـــویم کــلامِ آخــر را :

اگرچه این‌ شبِ هجران هنوز تاریک است
قســم به نور که صبحِ ظهور نزدیک است

ابراهیم زمانی