چرا آیینه خورشید تیره است *** مگر از قصه ای دارد حکایت
چرا خونابه می بارد ز گردون *** مگر از غصه ای دارد شکایت
جهان بی جان ز قتل جان جانان *** فغان زین جور و آه از این جنایت
ز خون، محراب لاله گون است *** امیرالمؤمنین غرقاب خون است
آسوده خاطر و راحت از یک عمر خون دل، بر کنگره عرش، مقام کردی؛ ولی چشمان منتظر یتیمان را چه کرده ای؟
دستان دراز شده محرومان و بی پناهان را در دستانِ که گذاشتی؟ چه کردی با کودکانی که با کاسه های شیر، به امید شفای تو، کنار خانه ات ازدحام کرده بودند و در چشمان مردّد خویش، بهبودی تو را تلقین میکردند؟
از این پس، دوباره سکوتی بهت آور و غریب، شب های نخلستان را فرا خواهد گرفت و دل چاه، تنها به خاطرات دردِ دل های غریبت، بسنده خواهد کرد.
«شبروان مست ولای تو علی جان عالم به فدای تو علی»
(اقبال لاهوری)