چاه های نجیب شبانه، پُر است از راز گریه های تو؛ پرنده روح، در کوچه های سرد و بی روح کوفه گم میشود و میان دیوارهای کاهگلی خانه تو آرام میگیرد.
تو در ذهن خاکی زمین، بذر محبت کاشتی و زندگی از رمز دانه های مهربانی تو جوانه زد و قد کشید.
هنوز تمام سایه روشن های شبهای کوفه، تو را به یاد دارند آنگاه که در دل شب، انبان نان بر دوش میکشیدی تا چشم هیچ کودک یتیمی به در نماند.
زمان میچرخد و در چرخش این گنبد دوار، تنها سهم تو از زندگی، نامردی ها و نامردمی هایی است که در محراب عبادت، نظاره گر خون سرخ تو میشود.
کجایی؟ ای فراتر از اسطوره «که ذوالفقارت اینگونه بی تاب در نیام نمیگنجد که غریبستان کوفه، یتیمستانی است بی تاب».
زمین همچنان میچرخد، تو بال میزنی، نور میپاشی و پرواز میکنی و تا ضلع شرقی باران، اوج میگیری.
بی مهر تو هرگز!
بگذار گریه کنم! بگذار باران های حسرت بر قلب یخ زده زمان جاری شود! بگذار لبخند، برای همیشه بر لب های ترک خورده کوفه بخشکد! بگذار تن خسته زمین، برای همیشه تاریخ تب دار بماند؛ ولی مگذار سبد دلها، ذره ای از میوه عشق و مهر تو خالی بماند.
زینب مسرور