متن ادبی «در غریبستان کوفه»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

چاه‏ های نجیب شبانه، پُر است از راز گریه ‏های تو؛ پرنده روح، در کوچه‏ های سرد و بی‏ روح کوفه گم می‏شود و میان دیوارهای کاهگلی خانه تو آرام می‏گیرد.
تو در ذهن خاکی زمین، بذر محبت کاشتی و زندگی از رمز دانه ‏های مهربانی تو جوانه زد و قد کشید.
هنوز تمام سایه ‏روشن‏ های شب‏های کوفه، تو را به یاد دارند آن‏گاه که در دل شب، انبان نان بر دوش می‏کشیدی تا چشم هیچ کودک یتیمی به در نماند.
زمان می‏چرخد و در چرخش این گنبد دوار، تنها سهم تو از زندگی، نامردی ‏ها و نامردمی‏ هایی است که در محراب عبادت، نظاره گر خون سرخ تو می‏شود.
کجایی؟ ای فراتر از اسطوره «که ذوالفقارت این‏گونه بی ‏تاب در نیام نمی‏گنجد که غریبستان کوفه، یتیمستانی است بی ‏تاب».
زمین همچنان می‏چرخد، تو بال می‏زنی، نور می‏پاشی و پرواز می‏کنی و تا ضلع شرقی باران، اوج می‏گیری.
بی ‏مهر تو هرگز!
بگذار گریه کنم! بگذار باران‏ های حسرت بر قلب یخ‏ زده زمان جاری شود! بگذار لبخند، برای همیشه بر لب‏ های ترک ‏خورده کوفه بخشکد! بگذار تن خسته زمین، برای همیشه تاریخ تب‏ دار بماند؛ ولی مگذار سبد دل‏ها، ذره ‏ای از میوه عشق و مهر تو خالی بماند.

زینب مسرور