تو رستگار شدی!
مگر نه اینکه به حضور پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله خواهی رسید؟! مگر نه اینکه غم دوری تو در فراق فاطمه علیه السلام ، پایان خواهد یافت؟!
دیگر نه خار در چشم و نه استخوان در گلو داری. دیگر از مردم آدم نمای کوفه جدا شدی و به سوی معشوقت پرواز کردی، ولی چرا تنها رفتی؟!
کجا رفت وحدت کوفیان؟
این علی علیه السلام است. باز هم از مظلومیت خود میگوید؛ از نامردانی میگوید که در حساس ترین لحظه ها، تنهایش میگذارند.
علی جان، بگو؛ از ناجوانمردی کوفیان بگو تا برایم عبرتی شود. نمیخواهم من هم مولایم را در کشاکش بلا، تنها بگذارم.
دوست دارم در تنهایی ات، چاه فریاد غم آلود تو باشم... علی جان بگو.
فریاد غربت
کوفیان پیمان شکن! این امیرالمؤمنین علی علیه السلام است که فریاد میزند. گوش های کَر خود را باز کنید: «ای مردم نمایان نامرد! ای کودک صفتان بی خرد! دوست داشتم که شما را هرگز نمیدیدم و هرگز نمیشناختم. خدا شما را بکُشد که دل من از دست شما پر خون و سینه ام از خشم شما مالامال است. کاسه های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید و با نافرمانی و ذلت پذیری، رأی و تدبیر مرا تباه کردید.»
آه از دوری سفر
سرگرم لذت هایم. فقط خودم را میبینم. آب گِل آلود را دوست دارم. به گُلها بی اعتنایم. دیگر در بهار، آواز نمیخوانم. لانه ام بر شاخه درختان پاییزی است. بال هایم را بسته ام. چشمانم، روشنی را نمی بیند. سایه ام را هم گُم کرده ام. همه زیبایی ها را از یاد برده ام. سرگرم بازی با دنیا بودم که صدایی شنیدم؛ صدای مرگ؛ هنگام کوچیدن است؛ بپاخیزید.
و من با حسرت به یاد کلام مولایم که فرمود:
«آه از کمبود توشه و درازی راه و دوری سفر...».
سید محمدصادق میرقیصری
متن ادبی «راحت شدی»
- بازدید: 3854