متن ادبی «راحت شدی»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


تو رستگار شدی!
مگر نه اینکه به حضور پیامبر اعظم صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله خواهی رسید؟! مگر نه اینکه غم دوری تو در فراق فاطمه علیه السلام ، پایان خواهد یافت؟!
دیگر نه خار در چشم و نه استخوان در گلو داری. دیگر از مردم آدم ‏نمای کوفه جدا شدی و به سوی معشوقت پرواز کردی، ولی چرا تنها رفتی؟!
کجا رفت وحدت کوفیان؟
این علی علیه ‏السلام است. باز هم از مظلومیت خود می‏گوید؛ از نامردانی می‏گوید که در حساس ‏ترین لحظه‏ ها، تنهایش می‏گذارند.
علی جان، بگو؛ از ناجوان‏مردی کوفیان بگو تا برایم عبرتی شود. نمی‏خواهم من هم مولایم را در کشاکش بلا، تنها بگذارم.
دوست دارم در تنهایی‏ ات، چاه فریاد غم ‏آلود تو باشم... علی جان بگو.
فریاد غربت
کوفیان پیمان‏ شکن! این امیرالمؤمنین علی علیه ‏السلام است که فریاد می‏زند. گوش ‏های کَر خود را باز کنید: «ای مردم ‏نمایان نامرد! ای کودک‏ صفتان بی‏ خرد! دوست داشتم که شما را هرگز نمی‏دیدم و هرگز نمی‏شناختم. خدا شما را بکُشد که دل من از دست شما پر خون و سینه ‏ام از خشم شما مالامال است. کاسه ‏های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید و با نافرمانی و ذلت‏ پذیری، رأی و تدبیر مرا تباه کردید.»
آه از دوری سفر
سرگرم لذت‏ هایم. فقط خودم را می‏بینم. آب گِل‏ آلود را دوست دارم. به گُل‏ها بی ‏اعتنایم. دیگر در بهار، آواز نمی‏خوانم. لانه‏ ام بر شاخه درختان پاییزی است. بال‏ هایم را بسته‏ ام. چشمانم، روشنی را نمی‏ بیند. سایه ‏ام را هم گُم کرده ‏ام. همه زیبایی‏ ها را از یاد برده ‏ام. سرگرم بازی با دنیا بودم که صدایی شنیدم؛ صدای مرگ؛ هنگام کوچیدن است؛ بپاخیزید.
و من با حسرت به یاد کلام مولایم که فرمود:
«آه از کمبود توشه و درازی راه و دوری سفر...».
سید محمدصادق میرقیصری