پیرمرد، باریک عُمر فراق را به دوش میکشید، امّا سبک گام برمی داشت و بدین سوی و آن میدان می تاخت.
میدانست، دیری نخواهد پایید که مشام جانش، سرشار از بوی لاله های بهشتی خواهد شد.
اندکی صبر می بایست تا شاهد وصال را در آغوش گیرد، ساعتی بر سالیان دراز شکیبایی، افزون.
سرانجام، به پایان خواهد رسید.
خشنود از آن بود که دلش به باوری صادق آرام است و اکنون در رکاب حق، میرزمد و چنان تیغ میزد، گویی سلسله از دست و پای جانِ اسیر خویش می گسلد، یا دیوارهای زندان روح را میشکافد.
* * *
و چه حریص بودند قریشیان، بر آزار عمّار یاسر، آنگاه که او خدا را میخواند و تازیانه ها و داغ ها را برمی تافت! امّا این بار، دشمن دیروز، به تزویر، لباس دین بر تن کرده بود و نقاب نفاق، بر چهره بسته بود و از پس سپر تظاهر، کمان کفر برگرفته بود و تیرهای کینه دیرینه خویش را به قلب حقیقت می افکند.
چشم های نافذ عمار، پرچم سپاه شام را مینگریست، در حالی که میگفت: به خدا سوگند، در سه معرکه بر ضد این رایت ننگین جنگیده ام؛ روزی شما را بر ترتیل قرآن میزدیم و امروز بر سر تأویل آن با شما میجنگیم.» و راست میگفت؛ روز بدر، روز اُحُد، روز خندق، روزهایی که شرک و بت پرستی، عریان و آشکارا به روی توحید و خداخواهی تیغ آخته بود و امروز، روز صفین، روز انتقام بود؛ انتقامِ وارثان بوجهل و بوسفیان از علی علیه السلام از عمار و... برای دلاوری شان در نبرد حق و باطل، برای پایمردی شان در راه عدالت.
پیرمرد، چندی در میدان رزمید، تشنه کام بود و عرق ریز، امّا همچنان به صف راهیان دوزخ هجوم می بُرد.
در گیراگیر نبرد، نیزه «ابوالعادیه» به پهلوی او نشست.
دردی شیرین، وجود پیرمرد را آکند.
خم شد و بر زمین افتاد.
اندیشید: «دیرگاهی ست که به انتظار این لحظه بوده ام؛ امروز، محمد صلی الله علیه و آله و سلم و یارانش را دیدار خواهم کرد.»
بر بستر خاک، آرام گرفته بود، نفس نفس میزد، سوی چشمش میرفت و می آمد.
غلامش، راشد را دید که با جامی از شیر، بر بالینش نشسته است؛ زیر لب زمزمه کرد: «حبیبم رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم گفته بود که آخرین بهره ات از دنیا، جرعه ای شیر است».
جام را به لب برد و اندکی نوشید. آرام چشم بر هم گذاشت و پَر کشید.
* * *
گرد و غبار معرکه خوابیده بود و خورشید، آخرین پرتوهایش را بر تنی می پراکند که سرش را «ابن حوی سکسکی» جدا کرده بود.
امیر خوش نظر