از کوه خاور آفتاب آمد برون تابنده وار

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

 

از کوه خاور آفتاب آمد برون تابنده وار

شب از میان رفت و گرفت صبحی دگر جا بر مدار

 

از چشم گل شبنم چکد بر صورت سبز چمن

بلبل بخواند بی درنگ دستان به آواز هزار

 

آید  شمیم  یاسمن آرد صفا را بر زمن

سازد پرستو خانه ای با فکر رفتن چون بهار

 

رقصان شود ماهی در آب آهو کند هر سو شتاب

در آسمان هر دم عقاب جولان دهد با اقتدار

 

زنبق بروید بی صدا نرگس بخندد هر کجا

بر تخت با صد مدعا لاله نشیند با وقار

 

هم چون زبرجد سنگ ها سبز از قدوم رنگ ها

سبز از قدوم رنگ ها گشته سرِ هر شاخسار

 

وقت است تا مطرب زند چنگی به چنگ از خوشدلی

ساقی به جامم می بریز گویم که مستم آشکار

 

باد آورد هر دم برم بویی زِ کوی دلبرم

باری برد هوش از سرم این بوی باد نوبهار

 

بادی ز صحرای حجازآورده با صد سرّ و راز

پیغام ها بر اهل راز از جلوه گاه کردگار

 

بر گوش جان با این نداآید کلامی پر بها

از بهر مام مرتضی کعبه شکافد بی گدار

 

آید ندای اُدخلی بر فاطمه مام علی

کعبه ز نورش منجلی از نور باب هفت و چار

 

همراه حیدر فاطمه در کعبه شد بی واهمه

کعبه به یمنش قائمه گشتست با این اقتدار

 

بشرا بداد از حق بلی از مولد شاه ولی

جبریل میداد این ندا ظاهر شده پروردگار

 

گویی شده اینسان خدا ظاهر به شکل مرتضی

شد سرّ قول انّما در خانه ی حق اشکار

 

در وجه احمد او گشود چشمان خود وجه ودود

از قلب او غم را زدود سیمای شاه ذوالوقار

 

پیکی بیامد بی درنگ آورد لوحی سبز رنگ

اشتق علیٌ من علی بر لوح بود از سوی یار

 

صاحب به تاج من عرف کعبه گرفت از او شرف

خورشید و نجم از هر طرف از لطف عامش ریزه خوار

 

دریای جودش بی کران مهرش به دلها جاودان

از بعد احمد  در جهان  باشد وصیُ  تاجدار

 

تصویر لوح لو کشف اسرار حق را او صدف

شمشیر حق دارد به کف شاهنشه مرحب شکار

 

جبریل در مدح ولی آورد این سرّ جلی

وان لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

 

مقداد زار بی نوا خواهد تو را از تو شها

با یک نظر قلب ورا کن سوی کویت رهسپار

 

مقداد اصفهانی