على بن ابى حمزه روايت مىكند كه: يكى از دوستان امام کاظم عليه السلام با من دوست بود، او مىگفت:
روزى از منزلم خارج شدم و به زنى بر خورد كردم كه بسيار زيبا بود. با او يك زن ديگر بود كه او را همراهى مىكرد.
به زن گفتم: آيا به عقد من در مىآيى؟
او رو به من كرد و گفت: اگر تو زن ديگرى داری پس در ما طمع نكن و اگر همسر ندارى ما را ببر.
گفتم: نه من همسر ديگرى ندارم.
آنها با من تا درب خانهام آمدند. داخل خانه شدم. وقتى كه يك لنگه كفشم را در آوردم و هنوز لنگه ديگر در پايم بود، در اين هنگام صداى درب خانه برخاست.
بيرون آمدم، ديدم موفّق غلام امام كاظم عليه السلام است.
گفتم: چه خبر است؟
گفت: خير است، امام مىفرمايد:
به اين زن دست نزن و او را از خانهات بيرون كن.
به درون خانه رفتم و به زن گفتم: كفشهايت را بپوش و برو بيرون. و او هم بساطش را جمع كرد و رفت.
ديدم موفّق دم در است به من گفت: درب را ببند، درب را بستم. هنوز پشت درب بودم كه شنيدم مردى به آن زن مىگويد:
چكار كردى و چرا به اين زودى بيرون آمدى مگر نگفتم بيرون نيا؟
زن گفت: فرستادۀ جادوگر باعث شد كه مرا بيرون كند.
شب نزد امام رفتم، امام فرمود:
آن زن از بنى اميّه بود و آنها توطئه كرده بودند كه او را در خانۀ تو دستگير كنند و آبرو تو را ببرند. خدا را شكر كن كه اين بلا را از تو برگرداند.
سپس امام كاظم فرمود:
با دختر فلانى كه از موالى ابو ايوب انصارى است ازدواج كن كه خير دنيا و آخرت تو در آن است. من نيز با او ازدواج كردم و همان طور كه امام فرموده بود شد.
الخرائج و الجرائح , ج۱ ص۳۱۸
مَا رَوَى عَلِيُّ بْنُ أَبِي حَمْزَةَ قَالَ كَانَ رَجُلٌ مِنْ مَوَالِي أَبِي الْحَسَنِ لِي صَدِيقاً قَالَ خَرَجْتُ مِنْ مَنْزِلِي يَوْماً فَإِذَا أَنَا بِامْرَأَةٍ حَسْنَاءَ جَمِيلَةٍ وَ مَعَهَا أُخْرَى فَتَبِعْتُهَا فَقُلْتُ لَهَا تُمَتِّعِينِي نَفْسَكِ فَالْتَفَتَتْ إِلَيَّ وَ قَالَتْ إِنْ كَانَ لَنَا عِنْدَكَ جِنْسٌ فَلَيْسَ فِينَا مَطْمَعٌ وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكَ زَوْجَةٌ فَامْضِ بِنَا فَقُلْتُ لَيْسَ لَكِ عِنْدَنَا جِنْسٌ فَانْطَلَقَتْ مَعِي حَتَّى صِرْنَا إِلَى بَابِ الْمَنْزِلِ فَدَخَلَتْ فَلَمَّا أَنْ خَلَعَتْ فَرْدَ خُفٍّ وَ بَقِيَ الْخُفُّ الْآخَرُ تَنْزِعُهُ إِذَا قَارِعٌ يَقْرَعُ الْبَابَ فَخَرَجْتُ فَإِذَا أَنَا بِمُوَفَّقٍ مَوْلَى أَبِي الْحَسَنِ فَقُلْتُ لَهُ مَا وَرَاكَ قَالَ خَيْرٌ يَقُولُ لَكَ أَبُو الْحَسَنِ أَخْرِجْ هَذِهِ الْمَرْأَةَ الَّتِي مَعَكَ فِي الْبَيْتِ وَ لَا تَمَسَّهَا.
فَدَخَلْتُ فَقُلْتُ لَهَا الْبَسِي خُفَّكِ يَا هَذِهِ وَ اخْرُجِي فَلَبِسَتْ خُفَّهَا وَ خَرَجَتْ فَنَظَرْتُ إِلَى مُوَفَّقٍ بِالْبَابِ فَقَالَ سُدَّ الْبَابَ فَسَدَدْتُهُ فَوَ اللَّهِ مَا جَازَتْ غَيْرَ بَعِيدٍ وَ أَنَا وَرَاءَ الْبَابِ أَسْتَمِعُ وَ أَطَّلِعُ حَتَّى لَقِيَهَا رَجُلٌ مُسْتَفِزّ
فَقَالَ لَهَا مَا لَكِ خَرَجْتِ سَرِيعاً أَ لَسْتُ قُلْتُ لَا تَخْرُجِي.
قَالَتْ إِنَّ رَسُولَ السَّاحِرِ جَاءَ يَأْمُرُهُ أَنْ يُخْرِجَنِي فَأَخْرَجَنِي.
قَالَ فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ أَوْلَى لَهُ وَ إِذَا الْقَوْمُ طَمِعُوا فِي مَالٍ عِنْدِي فَلَمَّا كَانَ الْعِشَاءُ عُدْتُ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ قَالَ لَا تَعُدْ فَإِنَّ تِلْكَ امْرَأَةٌ مِنْ بَنِي أُمَيَّةَ أَهْلِ بَيْتِ اللَّعْنَةِ إِنَّهُمْ كَانُوا بَعَثُوا أَنْ يَأْخُذُوهَا فِي مَنْزِلِكَ فَاحْمَدِ اللَّهَ الَّذِي صَرَفَهَا ثُمَّ قَالَ لِي أَبُو الْحَسَنِ تَزَوَّجْ بِابْنَةِ فُلَانٍ وَ هُوَ مَوْلَى أَبِي أَيُّوبَ الْأَنْصَارِيِ فَإِنَّ لَهُ ابْنَةً قَدْ جَمَعَتْ كُلَّ مَا تُرِيدُ مِنْ أَمْرِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ.
الخرائج و الجرائح نویسنده : الراوندي، قطب الدين جلد : 1 صفحه : 318
سابقه پرستو در عصر ائمه علیهم السلام
- بازدید: 790